تاریخ : 23. آبان 1391 - 9:12   |   کد مطلب: 1432
نگاه محمدحسین جعفریان به فیلم «یک خانواده محترم»؛
درست همانطور که دیدی! ناگهان در سکوت سر می‌رسند. حالا با سلاح غنیمتی خود‌مان! جلو چشم تمام فرماندهان سر‌ها را می‌برند و هدیه می‌برند به جبهه خود‌شان!

به گزارش صبح رزن به نقل از مشرق - خدایا! ما کجا بودیم، به کجا رسیده‌ایم؟ بابا نظر! دلم برایت تنگ شده است! امشب دلم مثل شب‌های شلمچه، خون‌آلود‌ و زخمی است. امشب چقدر حالم بد است! علی پور‌محمدی! دلم برایت تنگ شده است. حاج اصغر محراب! چقدر جایت خالی است. آقا سید مرتضی آوینی! کجایی بی‌وفا! محمود جان! محمود بزرگ! کاوه بی‌نظیر! حسن آقای باقری! سر‌دار بزرگ، ناصری عزیز! حاج رشید پار یا و فلاح! شهید حاج ابراهیم همت! باکری بزرگ! خمینی جان! آقا‌جان! امام با‌شکوه من! سید روح‌الله الموسوی الخمینی! کجایید شما؟ کجایید که برایم شانه‌ای بهر گریستن حتی نمانده است. این پای افلیج، این ستون فقرات کج!

این درد‌های مدام و هولناک، امانم را بریده بود اما یاد شما هنور، دلگرمم می‌کرد. تا مرگ، مرگ شیرین فرا برسد. آی! همه بچه‌هایی که فردای بیت‌المقدس ۸ را ندیدید! خوش به حالتان! یوسف غلامزاده، شهید برونی! علی‌مردانی بی‌همتا! خوش به حالتان! به خدا دیگر طاقت این زمان و زمانه را ندارم. چرا یک نفر‌تان مرا صدا نمی‌کند! مگر شما هم مثل ما دچار فراموشی شده‌اید؟! چرا مرا در همهمه هولناک خیابان انقلاب رها کردید؟ در هیاهوی این سالن‌های وهم‌انگیز و بی‌نور سینما‌ها! به خدا بعثی‌ها هنوز حمله می‌کنند! دوستان مرا، فرزندانم را مقابل چشانم می‌کشند! اما تیر‌بار‌های ما را گرفته‌اند. حاج امیر! حاج امیر‌ قیاسی! مثل کردستان!

درست همانطور که دیدی! ناگهان در سکوت سر می‌رسند. حالا با سلاح غنیمتی خود‌مان! جلو چشم تمام فرماندهان سر‌ها را می‌برند و هدیه می‌برند به جبهه خود‌شان! اما اینجا همه می‌خندند! برای قاتل‌ها کف می‌زنند و سوت می‌کشند و چند سال حقوق بسیجی‌ها را، یکجا دستخوش به اینها می‌دهند. می‌دهند تا از شما، نمایش‌های خنده‌آور بسازند. مردم نیاز‌مند شادی‌اند. اما همانطور که همه می‌خندند، آنها سر‌ها را می‌برند، گوش تا گوش! خون فوران می‌زند و پرده سپید سینما‌ها را سرخ می‌کند. خون به صندلی‌ها و چهره‌ها می‌پاشد حتی، اما بقیه می‌خندند.

همچنان تشویق می‌کنند سربریدن‌ها را جلادان دستمزد‌های کلان می‌گیرند و بر صدر می‌نشینند و قدر می‌بینند. خمینی ‌جان! بعثی‌ها به سینما‌های تهران رسیده‌اند. از پرده‌های سپید در سیاهی سالن‌ها، پایین می‌آیند و فرزندان مجروح تو را، زجر‌کش می‌کنند. پس بر ‌گور‌های دسته جمعی سرود می‌خوانند و چشمان جسد‌ها را در می‌آورند. آقا جان! صدام را امریکایی‌ها بردند و صد‌ها صدام اما تا دور‌ترین قریه‌های ما فرستادند. سر‌باز نفرستادند. خود صدام را تکثیر کردند. خود صدام را فرستادند از ریل‌ها، از آنتن‌ها، از حروف چاپی مرموز، از ... حالا هیچ مسیری امن نیست. حالا ما در ملک تو بیگانه ترینیم. حالا در سینما‌ها ما را برای مجروح شدن در کربلای ۵، محاکمه می‌کنند. ما را برای آنکه به جان تو دعا کردیم، برای آنکه به خرمشهر باز‌گشتیم، محاکمه می‌کنند. جانور‌ها، حیوان‌ها... حالا بناست ما را اینگونه صدا کنند! خدایا! شهادت را دریغ کردی از بیچارگانی چون ما، مرگ را دریغ نکن!

دیدگاه شما

کانال خبری تلگرامی صبح رزن