به گزارش صبح رزن ، خبرگزاری تسنیم از همدان،عشق در وجود انسانها ودیعهای است الهی، که مس وجود را به کیمیا تبدیل میکند، امروز داستان ما ماجرای دلدادگی همسران شهدای مدافع حرم است که عشق را معنای دیگری بخشیدند، زنانی مانند "نسرین کرمی" که در جوانی و در اوج آرزوها فراق همسر شهید مدافع حرمش را تحمل میکند این گفتوگو روایتی است از این عاشقانه:
درباره خودتان و زمان قبل از آشنائیتان با شهید کرمی توضیح دهید؟
در خانواده مذهبی بزرگ شدم و از زمانیکه خودم را شناختم بسیاری از مباحث برایم مهم بودند بعد از گذراندن دوره دبیرستان، سال86 در رشته بهداشت محیط قبول شدم و مدرک کاردانیام را از دانشگاه بوعلی سینا همدان گرفتم.آن موقع علیرغم اینکه سن کمی داشتم اما همیشه از خدا میخواستم خودش برایم همسری انتخاب کند که از نظر ایمان و اعتقاد سطح بالایی داشته باشد تا با هم بتوانیم به اوج کمال برسیم.
چگونه با شهید کرمی آشنا شدید، درباره ازدواجتان بگوئید؟
آشنایی من با مجتبی به یک رابطه فامیلی بر میگردد یعنی ایشان برادر زن دائی بنده میشدند بنابراین در رفت و آمدهایی که به خانه دائیام داشتم خودشان را چند باری دیده بودم و با خانوده ایشان هم آشنا بودم، آنها هم خانواده مذهبی و متدینی بودند در بین همین رفت و آمدها بود که موضوع خواستگاری بین خانوادهها مطرح شد با توجه به آشنایی خانوادهها 11 آبان 87 مراسم خواستگاری برگزار شد و 5 مردادماه سال 88 هم مراسم ازدواجمان انجام شد.
درباره شخصیت و ویژگی های اخلاقی شان ایشان بگوئید؟
احترام به پدر و مادر از مهمترین ویژگیهای اخلاقی ایشان بود هر کاری که میتوانست انجام میداد تا دل آنها را به دست آورد اهل صلهرحم بود و دیگران را هم به این کار تشویق میکردند، روی حجاب خانمها حساسیت خاصی داشتند و هر جا لازم بود به صورت منطقی تذکر داده و تا به نتیجه نمیرسیدند دست بردار نبودند، حتی وقتی ریحانه به دنیا آمد خیلی دوست داشت او را زینبی تربیت کند و مدام درباره برنامه هایی که برای ریحانه دارد، با من حرف میزد، به عنوان مثال چون خیلی دوست داشت ریحانه حافظ قرآن شود در وصیت نامهاش گفته است که "به دختر گلم بگو خیلی دوستش داشته و دارم اما دفاع از حرم حضرت زینب(س) و سه ساله اباعبدالله (ع) برای من مهمتر است خیلی دوست داشتم ریحانه حافظ قرآن شود اگر توانست حتما این کار را انجام دهد"، مجتبی ارادت خاصی به امام حسین(ع) داشت و در عزاداریها خالصانه کار میکرد به همین دلیل هر کاری میتوانست در مراسم عزاداری اباعبدالله (ع) انجام میداد، در ماموریتها هم اکثر روزها، روزه بود.
رفتارشان در منزل چگونه بود؟
ایشان بسیار خانواده دوست بودند، علاقه و محبتشان را به من ابراز میکردند، به من زیاد توجه کرده و این توجه زیاد را دلیل دوست داشتن بیان میکردند، اهل مسافرت و تفریح بود و با دخترمان هم زیاد بازی میکرد طوریکه وقتی عازم ماموریت میشد ریحانه خیلی بهانه پدرش را میگرفت، در خانه سعی میکردیم با هم نماز جماعت بخوانیم و این حس را به ریحانه هم منتقل کنیم.
آیا شده بود در طول این سالها حرفی از شهادت بزنند؟
ایشان در همان جلسه خواستگاری درباره وضعیت شغلی و ماموریتهای داخلی و برون مرزیشان برای من توضیح داده و درباره این موضوع با من حرف زده بودند.در طول 6 سال زندگی مشترکمان هم، ماموریتهایی میرفت که اکثر اوقات در آنها مجروح میشد، مثلا یکبار از ناحیه پا ویکبار هم از ناحیه سر به شدت مجروح شدند به گونهای که دوستانش فکر کرده بودند که به شهادت رسیده است؛ همین جراحتها بهانهای میشد تا سر حرف را باز کند و از شهادت برایم بگوید البته من هیچگاه حرفهایش را جدی نمیگرفتم ولی همیشه از خدا میخواستم تا مجتبی قبل از من از دنیا نرود.
زندگی در کنار شهید کرمی را چگونه دیدید؟
بعد از خدا مجتبی بزرگترین تکیهگاهم بود کسی که با وجودش ترسی از سختیها و مشکلات نداشتم اگر چه سن زیادی نداشت اما حرفها و رفتارش قابل مقایسه با جوانهای هم سن و سال خودش نبود؛ با خودم میگفتم مجتبی جای پدر، مادر، خواهر و برادرهایم را پر کرده است البته این حرف بنده به این معنی نیست که اختلافی نداشتیم، اصلا؛ اما اجازه نمیدادیم این اختلافات باعث دوری ما و لج بازی شود، سعی میکردیم با هم مشکلات را حل کنیم، من همسرم را در پیامکهایم دنیا و آخرتم خطاب میکردم چون معتقدم که یک همسر خوب می تواند همسرش را در دنیا و آخرت با خودش به اوج کمال و خوشبختی برساند، من همیشه خدا را برای نعماتش شکر میکنم و باور دارم بزرگترین نعمت و هدیه خداوند به من داشتن آقا مجتبی بود.
رفتارشان با شما و خانواده شما وخانواده خودشان چگونه بود؟
ایشان بسیار فرد خوش اخلاقی بودند طوری که بعد از شهادتشان همه درباره این ویژگی ایشان حرف میزدند یکبار نشد کج خلقی کرده و باعث ناراحتی من شوند بعد از غذا همیشه از من تشکر کرده و با اینکه ممکن بود غذا تعریفی هم نباشد اما برای اینکه من را خوشحال کنند از آشپزی من تعریف میکردند، در مناسبتهای مختلف و به دلایل متفاوت با خرید کادو من را غافلگیر میکردند، از بازی با ریحانه هم بسیار لذت میبرد، با خانواده بنده هم رابطه بسیار خوب و صمیمی داشتند، تا جایی که اگر برایشان مشکلی پیش میآمد با مجتبی در میان میگذاشتند او هم چون از آنها بزرگتر بود راهنمایشان کرده و امر و نهیشان میکرد، با خانواده خودشان هم همینگونه بودند خواهرهایش او را محرم اسرار خود دانسته و در کارها با او مشورت میکردند او هم با دلسوزی آنها را راهنمایی میکرد.
چگونه شما را برای رفتن به سوریه و شهادتشان آماده کردند؟
پیش از آنکه عازم سوریه شود از رفتن داوطلبانه دوستان و بسیجیان برای دفاع از حرم میگفت و در این بین هم از رفتن خودش حرف میزد اما من باز هم جدی نمیگرفتم، وقتی فهمیدم اعزام ایشان جدی است خیلی دلهره گرفتم و نگران بودم، اولش مخالفت کردم اما چون میدانستم اعزام داوطلبانه است تصمیم گرفتم تمام تلاش خودم را بکنم تا او نرود، پیش خودم میگفتم "مجتبی را راضی می کنم که نرود" اما بر عکس شد و او من را راضی به رفتنش کرد میگفت "می خواهم تو راضی باشی تا با خیال راحت بروم گفتم داوطلبانه است چرا می روی؟" و بعد او از اوضاع سوریه برایم گفت و از شیعیان بیگناهی که به دست داعش کشته میشوند و بعد گفت اگر نروم شرمنده حضرت زینب(س) می شوم وقتی این را میگفت دیگر حرفی نمیماند. اینجا بود که میگفت اگر اتفاقی برای من افتاد یاد مصیبتهای حضرت زینب کن و از ایشان کمک بخواه.
درباره آخرین لحظات حضورشان در خانواده و تماس هایشان بگوئید؟
14 مهرماه سال 94 ساعت 8 و نیم شب بود که با مجتبی تماس گرفته و گفتند سریع آماده رفتن شده و خود را به پادگان برساند، کوله پشتیاش را آوردم وهمان طور که وسایلش را جمع می کردم اشک میریختم، او هم حال مرا داشت ولی جلوی من و دخترمان خودش را کنترل میکرد، موقع رفتن ریحانه را بغل کرد و تا جایی که میشد او را بوسید انگار میدانست آخرین باری است که او را میبیند وقت رفتن گفت که ممکن است تا دو هفته دیگر برگردد با این حرفش کمی دلم آرام گرفت؛ در سوریه هم هر دو روز یکبار به خانه زنگ می زد و میگفت خیالت راحت باشد جای من امن امن است، چند روز گذشت تا اینکه خبر شهادت سردار همدانی را آوردند، نگرانی ام بیشتر شد هر لحظه منتظر تماس مجتبی بودم .بالاخره مجتبی همان طور که گفته بود دو هفته بعد برگشت، برگشتنی که من اصلا فکرش را هم نمیکردم، چه شکوه و عظمتی داشت ....
چگونه از شهادت ایشان مطلع شدید؟
ششم محرم بود که برای عزاداری به حسینیه رفته بودیم تازه رسیده بودیم که بردار آقا مجتبی گفت وسایلت را بردار باید زودتر به خانه برگردیم، و اصلا نمیدانم چگونه به در خانه رسیدم، از ازدحام جمعیتی که جلوی خانه ایستاده بودند فهمیدم که او شهید شده نمی توانستم باور کنم که برای او اتفاقی افتاده است وقتی شهادتش را باور کردم گریه کردم و با خودم گفتم این راهی است که خود مجتبی انتخاب کرده است پس چه سعادتی بالاتر از این، یاد حرفهای مجتبی که میافتادم آرامتر میشدم و از بی بی و حضرت رقیه (س) کمک میگرفتم و میخواستم تا خدا به من هم صبر دهد.
روزهای بعد از شهادت ایشان را چگونه می گذرانید؟
ریحانه خیلی بی قرار و بهانهگیر شده است طوریکه هر روز با اسم پدرش از خواب بیدار میشود و در اکثر ساعات و دقایق هم مدام سراغ او را میگیرد، حالا هم چند مدتی است به خانهای برگشتهام که پراست از خاطرات خوب و شیرین مجتبی و این زندگی کردن را بدون او برایم سخت میکند.
انتهای پیام/
دیدگاه شما