آخرین اخبار

تاریخ : 1. مهر 1396 - 10:23   |   کد مطلب: 25546
غریبانه و سرگردان کوچه های کوفه را می گشت تا اینکه به درب خانۀ طوعه رسید...

به گزارش صبح رزن،عاشورا صحنه عشق و دلداگی به صراط مستقیم و خداوند است.

داستان کربلا چنان حیرت انگیز و پر مسئله است که هنوز نیاز به روایتهای فراوان دارد.

 هر روز به قلم حجت الاسلام حامد رضایی از طلاب رزنی مقیم شهر قم به داستانها و پرده های ناگفته کربلا می پردازیم.

 

غریبانه و سرگردان کوچه های کوفه را می گشت تا اینکه به درب خانۀ طوعه رسید...
طوعه برای مرد غریبه آب آورد... آب را نوشید ولی نرفت...
گفت آقا مگر آب نخوردی؟ صلاح نیست بیش از این ایجا توقف کنی نزد خانواده ات برو...
برایت بمیرم مسلم!... گفت من اینجا غریبم و کسی را ندارم...
آقا شما که هستید؟
من مسلم بن عقل هستم...
هرچه کوفیان بی مروت بودند طوعه بزرگوار بود... گویی اهل کوفه نبود...
درب خانه اش را به روی او گشود و مشغول پذیرایی شد...
غذایی نخورد و مشغول ذکر و عبادت بود تا اینکه مقداری خوابید...
نیمه شب از خواب بیدار شد و سخت گریست... طوعه مقداری آب آورد و سبب گریه اش را جویا شد.
فرمود عمویم امیرالمؤمنین را در خواب دیدم که به من فرمودند بشتاب، بشتاب، عجله کن، عجله کن... فکر می کنم آخرین لحظات زندگی دنیا و اول آخرتم باشد...

وقتی می خواستند او را از بالای دارالاماره پایین بیاندازند، از همان راه دور به امامش حسین سلام داد...
حسین هم تلافی کرد... وقتی عصر عاشورا بی کس و تنها شد اول مسلم را صدا کرد...  رو به لشکر عمر سعد کرد و به چپ و راست خود نگاه می کرد و کسی را نمی دید مگر آنها که به سوی او سنگ و خاک پرتاب می کردند...پس فریاد زد : ای مسلم بن عقیل و ای هانی بن عروه ... ای پهلوانان میادین ... چه شده که شما را صدا می زنم ولی جواب من را نمی دهید شما را می خوانم ولی اطاعتم نمی کنید... انا لله و انا الیه راجعون.

انتهای پیام

حجت الاسلام حامد رضایی طلبه رزنی حوزه علمیه قم

دیدگاه شما