به گزارش صبح رزن،عاشورا صحنه عشق و دلداگی به صراط مستقیم و خداوند است.
داستان کربلا چنان حیرت انگیز و پر مسئله است که هنوز نیاز به روایتهای فراوان دارد.
هر روز به قلم حجت الاسلام حامد رضایی از طلاب رزنی مقیم شهر قم به داستانها و پرده های ناگفته کربلا می پردازیم.
از 28 صفر سال پنجاه قمری تا دهم محرم سال 61چیزی حدود یازده سال می گذرد... یازده سال از شهادت امام حسن می گذرد...
همه از عمق محبت حسین به برادرش خبر داشتند... روزی که داشت بدن برادر را در قبر می نهاد ناله می زد غارت زده آن نیست که اموالش را بربایند... غارت زده منم که چون تو برادری را به خاک می سپارم...
در این یازده سال امام حسین برای فرزندان برادرش هم عمو بود هم پدر... عبدالله (تقریبا یازده ساله) و برادرش قاسم سیزده (یا شانزده) ساله... از کودکی در دامان حسین و آغوش پر مهر عباس و علی اکبر و عمه شان زینب بزرگ شده بودند...
عبدالله آخرین سرباز حسین بود... آخرین کسی که در صحنه عاشورا و در زمان حیات حسین و در راه حسین به شهادت رسید...
از صبح صحنه های عجیبی به چشم دیده... شهادت اصحاب عمویش را... شهادت پسرعمویش علی اکبر... شهادت عمویش عباس... شهادت برادرش قاسم... و شهادت علی اصغر که حتما هر روز چند بار در آغوشش می گرفت و می بوسید...
شیخ مفید می گوید امام حسین و حضرت عباس در دو سوی میدان در حال نبرد بودند... بدن حضرت زخم های بسیار زیادی برداشته، خون فراوانی از دست داده و تشنگی غالب شده بود... آخرین زخم ها تیری بود که بر چانه ایشان نشسته و خون از آن فوران می کرد... با همان حال به سمت خیمه ها برگشت و از شترش پیاده شد... شمر با گروهی حضرت را تعقیب کرده و نزدیکی خیمه ها او را احاطه کردند...
عبدالله وقتی این صحنه ها را دید بند دلش پاره شد... از خیمه ها بیرون دوید و به سمت عمو آمد... وای که زمین و آسمان را تحمل دیدن این صحنه ها نیست... آنقدر رقت آور است که شیخ جعفر شوشتری می گوید وقتی این ماجرا را برای یزید هم تعریف کردند گفت اگر من آنجا بودم از آنها دفاع می کردم ولو بعضی فرزندانم کشته می شدند... اما چه قصاوتی در این قوم بود خدا می داند...
حضرت زینب به دنبال عبدالله آمد که او را برگرداند... امام حسین زینب را صدا زد، خواهرم عبدالله را بازگردان... ولی عبدالله فریاد می زد بخدا از عمویم جدا نخواهم شد... ابجر بن کعب شمشیرش را بلند کرد تا بر حسین بزند... عبدالله دستش را برای دفاع مقابل عمو گرفت... شمشیر پایین آمد ولی بر دستان عبدالله فرود آمد... دستان مبارکش بریده شد ولی از پوست آویزان ماند...
دیگر سربازان حسین هر کدام به نوعی از پهلوانان عرب بودند و هنگام شهادت یا رجز می خواندند یا نهایتا حسین را صدا می زدند تا شاید حسین بیاید و یک بار دیگر او را زیارت کنند اما عبدالله کودکی یازده ساله... با صدایی که کم کم خاموش می شد ناله می زد مادر جان!...
حسین او را گرفت و به سینه چسباند... پسر داداشم... صبر کن... الان بابات میاد...
انتهای پیام
دیدگاه شما