تاریخ : 8. مهر 1396 - 11:46   |   کد مطلب: 25553
علی اکبر گفت پدرجان! آیا ما بر حق نیستیم؟... حضرت فرمود چرا ما برحقیم... علی اکبر (مانند جدش امیرالمؤمنین) گفت پس ما از مردن باکی نداریم... چقدر زیبا... همۀ معیار در نظرش حق_بودن است...

به گزارش صبح رزن،عاشورا صحنه عشق و دلداگی به صراط مستقیم و خداوند است.

داستان کربلا چنان حیرت انگیز و پر مسئله است که هنوز نیاز به روایتهای فراوان دارد.

 هر روز به قلم حجت الاسلام حامد رضایی از طلاب رزنی مقیم شهر قم به داستانها و پرده های ناگفته کربلا می پردازیم.

در یکی از منازل، امام حسین کلمۀ استرجاع (انا لله و انا الیه راجعون) بر زبان جاری کرد... وقتی علی اکبر از علت پرسید حضرت جواب داد الآن در خواب به من خبر دادند همینطور که شما منزل به منزل می روید، مرگ  هم در پی شما می آید...
علی اکبر گفت پدرجان! آیا ما بر حق نیستیم؟... حضرت فرمود چرا ما برحقیم... علی اکبر (مانند جدش امیرالمؤمنین) گفت پس ما از مردن باکی نداریم... چقدر زیبا... همۀ معیار در نظرش حق_بودن است...

روز عاشورا تا اصحاب باوفای امام حسین زنده بودند اجازه نمی دادند احدی از بنی هاشم عازم رزم شود... وقتی همۀ اصحاب به شهادت رسیدند اولین کسی که از بنی هاشم پیش قدم شد علی اکبر بود...

علی اکبرِ بیست و هشت ساله، از نظر اخلاق و چهره و منطق شبیه ترین افراد به پیامبر بود... و محبتش به صورت فوق العاده ای در دل همگان بود... وقتی علی اکبر اذن میدان خواست حضرت بر خلاف دیگران او را که فرزند ارشد خودش بود معطل ننمود... ولی از علی خواست که وارد خیام شده و با عمه ها و خواهران کودکان و اهل حرم وداع کند...

می گویند علی وارد شد ولی کمی وداعش طول کشید... حضرت وارد خیام شد دید اهل حرم دور علی را گرفته اند و مأیوسانه و اشک بار ناله می زنند... یا علی إرحَم غُربَتَنا... ای علی به غریبی ما در اینجا رحم کن، هر که می رود تو نرو...

آه ای حسین نمی دانم چه بر دلت گذشت... دل امام با دیدن این صحنۀ رقت آمیز به درد آمد... ... علی را رها کنید... انه ممسوس فی ذات الله... یعنی علی به خدا چسبیده است... دست علی را گرفت و از اهل خیام دور کرد و راهی میدان نمود... حسین با چشم اشکبار علی را راهی کرد ولی نگاهش پشت سر جوانش ماند...

گرما و عطش سوزان کربلا... علی اکبر رزم نمایانی کرد... آیا علی نمی دانست که آبی در حرم نیست؟... چرا می دانست ولی دید هرچه رزم می کند شهادت نصیبش نمی شود... علی در محضر امام حسن و امام حسین تربیت شده... عارف بالله است... فهمید علت نرسیدن به شهادت این است که هنوز چشم امام حسین دنبال اوست و دل از او نکنده...

یک وقت دیدند علی به سمت خیمه ها برگشت... خدایا چه بگویم تا پدرم دل از من بردارد... گفت پدرجان... تشنگی بر من غلبه کرده... اگر مقداری آب برای نوشیدن باشد بهتر می جنگم... وای که این حرف  با دل حضرت چه ها نکرد... گفت علی جان زبانت را در کام من بگذار... زبان که در کام پدر  گذاشت دید دهان پدر چقدر خشک است... امام فرمود علی جان تاکنون هر چه خواستی برایت فراهم کردم... کاش تشنه می مردی ولی چیزی که از دست پدرت بر نیاید از او نمی خواستی...

علی به پدرش فهماند که پدرجان تا تو چشم از من بر نداری من به شهادت نخواهم رسید... حضرت هم منظور علی را فهمید... از سوی دیگر (به تعبیر علامه جوادی آملی) وقتی علی آب خواست و پدر شرمنده شد، فهمید دل پدر را کمی غبارآلود کرده و در این فکر شد که آن را کمی شستشو دهد...

دقایقی بعد خستگی و تشنگی و سنگینی کارزار شدید شده بود... کوفیان إبا داشتند در خون علی شریک شوند... مرة بن قیس گفت گناه عرب بر من باشد این بار علی از کنار من رد شود و پدرش را به عزای او ننشانم... ناگهان مرة ضربه ای بر علی وارد نمود... علی اکبر توانش را از دست داد و دست در گردن اسب انداخت...

یک وقت دیدند این اسب مستقیم به سمت لشکریان دشمن می رود... ای وای... علی را دوره کردند و تمام عقده هایشان را بر بدن بی جانش در آوردند.... و به تعبیر روایات بدنش را تکه تکه کردند...

لحظات احتضار، انسان مؤمن به دیدار اهل بیت ع مشرف می شود... علی ناگهان صدا زد یا ابتاه... علیک مِنِّی السلام... این سلام نشانۀ وداع است... فرمود این جدم رسول خداست که می بینم... قدحی آب به من داد و من را سیراب کرد... یعنی اگر من از تو آب درخواست کردم و متأثر شدی و دلت غبار آلود شد، دلت زلال شود من دیگر سیراب شدم... یک قدح آب هم در دست اوست به من می گوید به پسرم حسین بگو العجل العجل... آه ای حسین از یک سو دختران و زنان می گویند ما را به مدینۀ جدمان بازگردان از سوی دیگر پیامبر می گوید العجل...

حسین خودش را به هر ترتیب بود رساند کنار علی اکبر... خواست بدن را در آغوش بگیرد ولی دید بدن قیمه قیمه شده... یک وقت دیدند خم شد و صورت بر صورت علی گذاشت...بلندبلند گریه می کرد و داد می زد «ولدی علی»... زینب حتی برای شهادت فرزندان خودش هم از خیمه ها خارج نشد... ولی دید برادر می خواهد جان بدهد... یک وقت دیدند زینب به سمت جنازه علی اکبر می دود و صدا می زد داداش جانم، پسر داداشم... آمد و خودش را انداخت روی بدن علی اکبر... حسین منظور خواهر را فهمید... گفت زینب جان تو برگرد من به احترام تو ، خودم جنازۀ علی اکبر را بر نمی گردانم... صدا زد جوانان بنی هاشم بیایید...

انتهای پیام

حجت الاسلام حامد رضایی دانش پژوه در موسسه امام خمینی و حوره علمیه قم

دیدگاه شما

کانال خبری تلگرامی صبح رزن