آخرین اخبار

تاریخ : 8. مهر 1396 - 13:23   |   کد مطلب: 25554
حضرت گریۀ شدیدی کرد... فرمود اى برادر! تو پرچمدار منى، اگه بروی لشكر من از هم می پاشد... جواب داد، آقا سينه ام به تنگ آمده و از زندگى خسته شده ام. مي خواهم از اين منافقین خونخواهى كنم.

به گزارش صبح رزن،عاشورا صحنه عشق و دلداگی به صراط مستقیم و خداوند است.

داستان کربلا چنان حیرت انگیز و پر مسئله است که هنوز نیاز به روایتهای فراوان دارد.

 هر روز به قلم حجت الاسلام حامد رضایی از طلاب رزنی مقیم شهر قم به داستانها و پرده های ناگفته کربلا می پردازیم.

چهارم شعبان سال 26 قمری چشمان ابوتراب به جمالش روشن شد... نامش را عباس گذاشت... یازده سالگی وسط میدان نیرد صفین بود... در سی و پنج سالگی علمدار کربلا و فرماندۀ قلب لشکر حسینی... کودکی را در رکاب امیرالمؤمنین، علم و ادب آموخت... نوجوانی اش را نثار امام حسن کرد... و جوانی اش را فدای حسین...

شهادتِ اصحاب را با چشمانش دید... شهادتِ فرزندانِ برادرش همچون علی اکبر و قاسم را دید... برادرانِ مادری اش از فرزندانِ ام البنین را پیش از خود راهی میدان کرد و شهادتشان را دید... یک وقت دیدند آمده نزد امام حسین... يا أخاه! آيا رخصت جهاد به من مى‏دهى؟

حضرت گریۀ شدیدی کرد... فرمود اى برادر! تو پرچمدار منى، اگه بروی لشكر من از هم می پاشد... جواب داد، آقا سينه ام به تنگ آمده و از زندگى خسته شده ام. مي خواهم از اين منافقین خونخواهى كنم.

اینجا بود که حضرت مأموریتی به عباس داد تا نام عباس جاودانه در تاریخ بماند... آری عباس روی همۀ جوانمردان را سفید کرد... رو به عباس گفت... عباس جان پس مقداری آب برای این کودکان طلب کن...

رفت تا آب بیاورد ولی نگذاشتند... برگشت و ماجرا را به امام خبر داد... ده ها کودک در کربلا حاضر بودند... همه چشم انتظار بودند عمو آب بیاورد... وقتی دیدند دست خالی آمده دورش را گرفتند... صدای العطش العطش کودکان بلند شد... سهم عمو از کربلا صدای العطش کودکان شد...

او فرزند حیدر کرار است که تحمل نالۀ یتیمان را نداشت... نیزه اش را با مَشک برداشت و سوار بر اسب راهی علقمه شد... تیربارانش کردند... هر طور بود خودش را به آب رساند... وارد شریحه شد... دستانش را از آب پر کرد... مکثی کرد و آب را ریخت...

مشک را پر کرد و راهی خیمه ها شد... وقتی مشک همراه داشته باشی و پرچم هم همراهت باشد... وقتی خسته از رزم باشی و گلویت خشک هم باشد... وقتی داغِ ده ها عزیزت را دیده باشی و دل تنگ هم باشی... وقتی صدها نفر دوره ات کنند و تیربارانت کنند... بازگشت به سوی خیمه ها سخت می شود...

شمشیر که بر دست راستش فرو آمد مشک را دست چپ گرفت... باز هم رجز می خواند... والله إن قطعتموا یمینی... والله اگر دست راستم را قطع کند هرگز دست از دینم نمی کشم... این همان است که خدا در آیۀ 45 سورۀ انفال می فرماید: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا لَقِيتُمْ فِئَةً فَاثْبُتُوا وَاذْكُرُوا اللَّهَ كَثِيرًا لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ... یعنی: ای کسانی که ایمان آوردید هرگاه با فوجی (از دشمن) مواجه شدید پس ثابت قدم بمانید و خدا را پیوسته یاد کنید باشد که رستگار شوید... عباس غرق در قرآن است... دست چپش هم که قطع شد باز رجزهایی با همین مضامین می خواند... آن سوی میدان هر بار که حسین صدای رجزهایش را می شنید دلش آرام می شد که هنوز عباسم زنده است...

دست چپش که قطع شد مشک به دندان گرفت... گویی هنوز هم امید داشت... وقتی مشک در دندان بگیری دیگر نمی توانی رجز بخوانی... اسب هم نمی توانی هدایت کنی... خون که از انسان می رود چشمان آدم کم کم سیاهی می رود... فقط می توانی نگاهت را به سوی خیمه ها برگردانی و حسرت بخوری... سوزش زخمهای بی شمارش به کنار... سوزش دستهای بریده اش به کنار... اما وقتی تیر بر مشک خورد امیدش ناامید شد...

مشک که از دهانش رها شد تیری به سینه اش خورد... وقتی تیر به سینه بخورد نمی توان درست نفس کشید... همۀ اینها ظرف چند دقیقۀ کوتاه اتفاق افتاد... اما وقتی عمود آهنین بر فرق سرش خورد... آخرین نفسهایش را خرج کرد که فریاد بزند: یا أخا ادرک اخاک... ای برادر به داد برادرت برس...

امام حسین خودش مشغول رزم بود... ولی صدای عباس را که شنید بند دلش پاره شد... به هر ترتیب بود خودش را کنار بدن عباس رساند... رسید اما چه رسیدنی... دیدند یکباره حسین خم شد... گویی کمرش تیر کشید... دست بر کمر گذاشت... ناله زد... الآن اِنکَسَرَ ظَهری و قَلَّت حیلَتی... آخ که کمرم شکست و بیچاره شدم...

 

انتهای پیام

دیدگاه شما