به گزارش صبح رزن،عاشورا صحنه عشق و دلداگی به صراط مستقیم و خداوند است.
داستان کربلا چنان حیرت انگیز و پر مسئله است که هنوز نیاز به روایتهای فراوان دارد.
هر روز به قلم حجت الاسلام حامد رضایی از طلاب رزنی مقیم شهر قم به داستانها و پرده های ناگفته کربلا می پردازیم.
وجود نازنین پیامبر ص مکرر بر لب و گلو و سینۀ حسین بوسه می زد... پیراهن نوزادش حسین را کنار می زد و از سینه تا گلوی حسین را می بوسید... شاید آن روزها کسی سرّ آن را نمی فهمید...
روز عاشورا، بعد از شهادت اصحاب و بستگان امام حسین، هنگامۀ رزم حسین فرا رسید... یکه و تنها به هر سوی می رفت لشکر دشمن متفرق می شد... وظایف آحاد لشکر دشمن مشخص بود... سوارکاران دستۀ خاص خود را داشتند... تیراندازان دستۀ خاص خود را... نیزه داران و چماق داران و سنگ اندازان هم... سید بن طاووس می گوید حسین از هر سوی بر لشکریان دشمن حمله می کرد، مانند ملخ پراکنده می شدند و جنگ عظیمی در گرفت... و هر بار حسین به محل خود باز می گشت ذکر می گفت... لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم...
وقتی دیدند با جنگ تن به تن بر حسین غالب نمی شوند... ناگهان صدای عمربن سعد بلند شد... إحملوا علیه من کل جانب... از همه طرف، همۀ لشکریان بر حسین حمله کنید... اینجا بود که سوارکاران، پیاده نظام، شمشیرداران، نیزده داران، تیراندازان و چماق داران از هر سوی بر حسین حمله کردند... آن ها که سلاح نداشتند با سنگ بر بدنش می زدند... یا خاک بر صورتش می پاشیدند...
زخم های بسیاری بر بدن حسین نشست... خسته از کارزار لختی ایستاد تا استراحتی کند... سنگ بر پیشانی اش زدند... خون فوران کرد... پیراهنش را بلند کرد تا پیشانی اش را پاک کند... سومین تیرِ سه شعبۀ کربلا بر سینۀ حسین نشست... ملعونی با نیزه ضربتی سخت بر تهیگاه حضرت وارد کرد و حضرت از اسب سقوط کرد و با صورت راستش به زمین خورد... به هر ترتیب بود بلند شد و نشست... ضربۀ سختی بر کتف چپش وارد کردند... دیگری با شمشیر ضربۀ محکمی بر دوشش وارد کرد... حسین با صورت به زمین خورد... افتان و خیزان و کشان کشان خود را بر زمین می کشید... سنان نیزه اش را بر گلوی حضرت فرو برد و در آورد و سپس در سینه اش فرو کرد... سپس تیری بر گلوی حضرت پرتاب کرد...
خولی به سوی حضرت آمد تا سرش جدا کند... بدنش به رعشه در آمد و برگشت... لحظات احتضار امام زمان است... حسین دارد جان می دهد... هیچ کس را جرئت نزدیک شدن به ایشان نیست...
امام حسین لحظاتی چشم می بندند و باز به سختی باز می کند... جلوی چشمانش را خون گرفته و جایی را نمی تواند ببیند... ناگهان حسین احساس کرد سینه اش سنگین شده... کسی بر سینۀ حسین نشسته... و الشِّمْرُ جالِسٌ علی صَدْرِه... شمر بر سینۀ حسین نشست و خنجر بر گلوی مطهر حسین گذاشت... حضرت فرمود وای بر تو، کیستی؟... فَقَدْ اِرْتَقَیْتَ مُرْتَقَاً عَظیماً... پس به درستی که بر جایگاه بسیار بزرگی نشسته ای... آری اینجا همان جاست که پیامبر مکرر بوسه می زد...
در مقاتل نوشته اند همانطور که شمر بر سینۀ حضرت نشسته بود دست انداخت و از محاسن (ریش) امام گرفت و سرش را بلند کرد و خنجرش را پشت گلوی حضرت قرار داد... اما چرا از همان جلو گلوی حسین را نبرید؟... (علامه جوادی آملی تعبیر لطیفی دارند که) شمر دید خنجر محل بوسه های پیامبر را نمی بُرد...
ناگهان صدای تکبیر صحنۀ کربلا را پر کرد و لشکریان دشمن شروع به همهمه و شادی کردند... حضرت زینب خود را به خیمۀ امام سجاد که در بستر بیماری بود رساند... گفت پسر برادرم این صدای چیست؟... حضرت جواب داد عمه پردۀ خیمه را کنار بزن... تا پرده کنار رفت دیدند سر حسین بر روی نیزه ها...
وقتی هزاران نفر با هم و با ادوات نظامی به سویی حمله کنند سر و صدای مهیبی ایجاد می شود... ولی این دشمن با آتش به خیمه ها حمله می کند... حضرت زینب به امام سجاد گفت دشمن دارد به سوی خیمه ها حمله می کند چه کنیم؟... امام سجاد فرمود عمه جان، عَلَیْکُنَّ بِالْفَرار... به اهل بیت بگو فرار کنند تا در آتش خشم این لشکریان که برای غارت غنائم می آیند نسوزند.
انتهای پیام
حجت الاسلام حامد رضایی دانش پژوه در موسسه امام خمینی و حوره علمیه قم
دیدگاه شما