دیدم توی حیاط کنار دیوار ایستاده و روی دیوار قد خودش را اندازه می زند. برگشت به اندازه نگاه کرد و با ذوق به من گفت: وای مامان ببین چقدر قدم بلند شده، شده ۱۴ سالم!
ذوقش کردم. گفت مامان خدا کنه من تا ۱۵ سالم میشه بمیرم!
گفتم: زبونت را گاز بگیر، خدا نکنه، چرا اینجوری میگی؟
گفت: آخه آدم تا قبل ۱۵ سالگی پاکه گناه نمی کنه، بعدش گناه می کنه!
گفتم: خوب بگو بشم حبیب بن مظاهر، هم سنش زیاده هم پاکه!
گفت: مگه شیطون می ذاره ، سخته. شاید نتونستم از پس شیطون بر بیام. نمی خواهم. خدا کنه ۱۵ سالگی بمیرم!
روزی که می خواست به جبهه اعزام شود، خیلی خوشحال بود. رفت و چند ساعت بعد با ناراحتی و عصبانیت برگشت.
گفتم چی شده!
گفت: از این قد و قواره بلند من خجالت نکشیدند، من را اعزام نکردند، می گن سنت کمه!
گفتم: خوب مصلحت نبوده!
رفت خودکار مشکی برداره توی شناسنامه اش دست ببره.
گفتم: من دوست دارم صاف و صادق بری جبهه. اگر می خواهی تقلب کنی من راضی نیستم.
قبول کرد. یک ماه منتظر شد تا وارد ۱۵ سالگی شود، بعد رفت. رفت و شهید شد. شهید شد و مفقود شد.
#شهید علیرضا غزالی
#شهدای_فارس
دیدگاه شما