آن شب، خانه آقامعلی نقوی در روستای آبباریک، بوی ملکوت میداد. خواهر یکسالهاش که گویی از رازی بزرگ باخبر بود، بیقرارانه بر سینه برادر میخوابید و هر چه او را جدا میکردند، باز برمیگشت. این، آخرین خاطره از مادر خانواده از آن نوجوان پانزدهساله شهید است که درسقف مینی بوس به طور مخفیانه عازم جبهه بود تا به آرزوی دیرینهاش رسید.
به گزارش پایگاه خبری صبح رزن در روستای آرام آبباریک، آقامعلی نقوی، نوجوانی پانزدهساله با قامتی ریز اما ارادهای بزرگتر از سنش زندگی میکرد. وقتی ندای حقطلبی از جبههها به گوشش رسید، تاب نیاورد. او و دوستش سیدعلی، با وجود ممانعت مسئولان به خاطر سن کم، چارهای دیگر اندیشیدند. مادرش نقل میکند: مجبور شدند او را در بالای مینی بوس عازم جبهه مخفی کنند تا از دید کوملهها در امان بماند.
آقامعلی نوجوان شهید ما هر چهل و پنج روز که برای مرخصی به خانه بازمیگشت، چشمانش برق عشقی عمیق را بازمیتاباند. آقامعلی قانع نشد. سیب قرمزی در دست گرفت و گفت: این سیب قرمز الان خوردنی است، بعدها شاید چنین زیبا به نظر نیاید. الان وقت رفتن به جبهه است.
اما شب آخر، شبی بود که گویی فرشتگان در خانهشان حلول کرده بودند. آقامعلی روی دستان مادرش خوابید و با او صحبت کرد. پسر برای اینکه مادر نگران شهادتش نباشد گفت: نیروهای قدرتمندو قوی داریم من دربرابر آنها مثل این انگشت کوچک هستم یعنی نوبت به ما نمیرسد. و پسر با این سخنان، دل مادر را آرام میکرد.
در این میان، خواهر یکسالهاش بازیگر اصلی صحنه بود. دخترکی که به گفته مادر: پیوسته بر سینه برادر میخوابید و هر چه جدا میکردیم، باز برمیگشت. این بیقراری کودکانه، رازی بزرگ در خود داشت. وقتی پس از شهادت آقامعلی، وصیتنامهاش را خواندند، به عمق ماجرا پی بردند. او نوشته بود: خواهرکوچکم میدانست این آخرین شبی است که مرا میبیند. به همین خاطر بر سینهام آرام میگرفت.
گویا دل پاک یک کودک، فراسوی زمان را میدید و وداعی را در سکوتی پرمعنا فریاد میزد. آقامعلی نقوی رفت تا به آرزوی دیرینهاش - که در آن سیب قرمز و زیبای شهادت تجلی یافته بود - برسد. اما خاطره آن شب و آن خواهر کوچک بیقرار، برای همیشه در تاریخ این سرزمین ماندگار شد.
انتهای خبر/عل