خبرنگار صبح رزن در گفتوگویی صمیمی با مادر شهید، به سراغ خاطرات پسر چهارده ساله اش رفتیم که خوابی عجیب، خبر شهادتش را پیش از رسیدن پیک غم اعلام کرد. آنچه در ادامه میآید، روایت مادر دلسوخته شهید ابراهیم مشهور است.
آن شب، خواب پسرکم را دیدم. آمد و گفت: از بقیه دوستانم جا ماندهام. صبح وقتی این خواب را برای همسرم تعریف کردم، گفت خوابت تعبیر شد:ابراهیم برگشته.
ابراهیم با قامتی بلند و رشید، در کارهای خانه یاریم میکرد و هیچگاه کسی را از خود نرنجاند. برای آخرین بار که میخواست به جبهه اعزام شود، از همه فامیل و دوستان دیدار کرد و به سراغم آمد و حلالیت طلبید. به او گفتم: «راضیم.» گفتم از پدرت هم حلالیت بگیر.
از من خواست که روز آخر، ناهار بگذارم و خاله فاطمه اش را هم دعوت کنم،خواهر بزرگش لباسی برایش بافته بود. آن را پوشید و از خالهاش پرسید: این لباس به تن من میآید؟ و خالهاش با شوق به او گفت: «بله، مثل لباس حر، بر تنت برازنده است.
از رفتنش هم ناراحت بودم و هم خوشحال.پدرش او را با نفرین بر صدام روانه جبهه کردم. پسرم به من گفت:مادر من رفتم، مرا راه انداختی. گریه نکن و دشمن را شاد نکن.و من حتی وقتی جنازه پاکش را دیدم، تا سه روز گریه نکردم تا دشمن شاد نشود.
خانهمان، کاهگلی و قدیمی بود و صفایی داشت. یکی از اتاقهایش را پسرم با دستان خودش ساخته بود. به عشق او، هنوز آن خانه را خراب نکردهام و پابرجاست. یادم میآید یک بار که میخواستند شهدایی را بیاورند، او رفت تا روی پشتبام بلندگو نصب کند برای پخش نوحه، اما چون عروسی همسایه بود، به خواست من از این کار منصرف شد. همیشه حرفشنوی داشت و مرا نمیآزرد.
خودش میگفت: ابراهیم برای مادرش پرده خریده بود، استکان و قوری خریده بود که برای خانه بیاورد، اما جنازهاش زودتر از این وسایل به خانه رسید.
این روایت، تنها بخش کوچکی از ایثار و فداکاری خانوادههای این مرز و بوم است. خانههای کاهگلی بسیاری، خاطره عزیزانی را در سینه دارند که رفتهاند تا ارزشهای بزرگتری پابرجا بماند.
انتهای خبر/عل