بیست و سهِ چهار ساله بودم، آن روزها بنزین کُپنی بود، ژیان یشمی رنگی داشتم که مدتی بود با آن به دنبال آقای مقصودی میرفتم تا بهاتفاق ایشان به اداره برویم. دوشنبه بود به محوطه آقاجانی بیگ رسیدیم، ناگاه چیزی به طرف ماشینم پرتاب شد که موجی ایجاد کرد، ماشین متوقف شد همین که من مکث کردم اسلحه را از گونی بیرون آورد و به ما شلیک کرد.