به گزارش صبح رزن، به نقل از “آرمان کرمان”؛ متاسفانه مسئولین کشوری و استانی زمانی به فکر حل مشکلات می افتند که کار از کار گذشته یا به قول معروف آب از سرگذشته است. بطور مثال جمع کردن اسناد شهدا و مصاحبه با والدین شهدا و مسئولین زمانی به فکر افتادند که ۷۰ درصد از والدین شهدا به رحمت خدا رفته بودد.
بیایید همیشه کاری کنیم کارستان و به موقع. نه اینکه کار امروز را به فردا بسپاریم تا وقت بگذرد آخر این وقتها و ثانیه ها بسیار طلاست از جمله شهیدان زنده ای که امروز بعد از گذشت سی و اندی سال از ۸ سال دفاع مقدس با آثار شیمیایی و ترکش های سربی به یادگار مانده در بدنشان دست و پنجه نرم می کنند و صدای اعتراضشان بالا نمی آید.
کیست که آنها را یاری کند و به دادشان برسد و از احوالشان جویا شود. باور کنید تمام خاطرات جنگ همانند گنجینه باارزشی در سینه هایشان پنهان مانده که نیاز به شنونده خوب دارد بیایید هر چه زودتر دریابیمشان و اطلاعاتشان را ثبت نماییم که برای نسل های آینده ارزشمند خواهند بود.
پهلوان است پهلوان ۸ سال دفاع مقدس.هنوز هم پهلوان است با رشادتهایی که انجام تا ابد پهلوان خواهد ماند.
آری او پهلوان پهلوانان تاریخ جنگ و جهاد است.
سردار سلیمانی! حتما پهلوان را بیاد دارید و نامش برایتان آشناست. آخه به گفته پهلوان قصه ما سه سال راننده حاج قاسم بوده. می گوید منتظرم تا باری دیگر سردار و فرمانده ام را ملاقات کنم.
حاج قاسم کجایی؟ خبری از پهلوان داری ، شاید مسایل و مشکلات و دغدغه های کشور های اسلامی از جمله کشور خودمان زیاد است که دیگر فرصت نمی کنید یادی از پهلوانت کنی؟ میدانم که چنین نیست فراموش نکرده ای بلاخره باید بگویم که حق همسایگی بجا آوردن ثواب دارد. زیرا می گویند پهلوان زمان جنگ علاوه بر نام خانوادگیش هیکل و قیافه اش نیز همانند یک پهلوان بوده است.
ولی حاج قاسم متاسفانه باید بگویم عوارض شیمیایی جنگ، کمر پهلوان را خم نموده است و از آن جثه صد کیلویی، پنجاه کیلو مانده است.
ولی بعد از گذشت سی و اندی سال از جبهه هنوز وقتی نام حاج قاسم به میان می آید دستانش را روی چشمانش می گذارد و با این حرکت می رساند که حاج قاسم روی چشمانش جای دارد. الآن چند هفته است که چشمانش را به در دوخته تا همسایه قدیمی اش مثل گذشته سوار بر دوچرخه به دنبالش بیاید و بگوید پهلوان پاشو بریم خط که خبرایی ست.
اما انگار روزها و ساعت ها به سختی و کندی می گذرد و او همچنان چشم انتظار است، درد امانش نمی دهد، لباسش را بالا می زند و می گوید ببینید دکترا چه بلایی بسرم آورده اند من که طوریم نبود.
همسر صبور و فداکارش می گوید خیلی وقت است که علی اکبر از ناحیه شکم زجر می کشید در طول یک ماه که ۳۰ روز باشد ۱۵ روزش خوب بود و ۱۵ روز دیگر درد فراوان داشت به حدی که گاهی اوقات حالت تهوع به او دست می داد و بالا می آورد ولی هر چه اصرار می کردیم که او را به پزشک نشان دهیم اجازه نمی داد و می گفت من طوریم نیست.
می دانستم که اثرات جبهه و شیمیایی ست حتی بعضی از بستگان از او می خواستند که خود را به بیناد جانبازان و امور ایثارگران معرفی کند که ابتدا قبول نمی کرد ولی با اصرار خانواده یک روز قبول کرد و رفت و وقتی به خانه برگشت و از او سوال کردیم که چه شد از شدت عصبانیت و ناراحتی چیزی نگفت و در گوشه ای کِز کرد.
بعد از چند روز که آرام شد گفت: رفتم به آنجا و گفتم که مدت سه سال است که در جبهه بوده ام و در حال حاضر دچار بیماری شده ام که نیاز به درمان دارم و آنها به من گفته اند شما دروغ می گویی و فقط ۱۵ روز بوده ای که در آن موقع کاملا بریدم و برگشتم ، آری من بخاطر خدا رفتم او که شاهد است حاج قاسم هم که شاهد است آخه سه سال راننده حاجی بوده ام.
صدایش بسیار سنگین شده است و با نفس نفس زدن حرف می زند. ولی وقتی به چهره مظلومش که نگاه می کنی آن وقت است که پهلوان بودنش را درک می کنی. دلم برایش می سوزد، اما این دل سوختن دردی از او کم نمی کند ولی چون با همسرم به بالینش رفته ایم و همسرم او را خوب می شناسد می گوید دائم او را می دیدیم که با حاج قاسم بود و همیشه لبخند بر لب داشت و گر چه فامیلش پهلوانی بود ولی واقعا پهلوان بود و به همین خاطر همه بچه ها او را پهلوان صدا می کردند.
علی اکبر پهلوانی از خاطرات جبهه می گوید از عملیاتها و شهرهای جنگ زده ای می گوید که در آنجا با حاج قاسم حضور داشته است همچون فتح المبین، مرصاد، والفجر مقدماتی، والفجر ۴ ، بستان، سوسنگرد، خرمشهر و …
می گوید داشتم تلویزیون تماشا می کردم که دیدم می گوید امام فرموده هر کس توانایی رفتن به جبهه را دارد باید برود و من باور کنید همان شب بلند شدم و به پایگاه بسیج که حسینیه ثارالله امروز است رفتم و ثبت نام کردم و روز بعد هم برای اعزام حرکت کردم گر چه ۳۰ سال داشتم و متاهل بودم و دارای سه فرزند هم بودم.
روزی هم که به جبهه اعزام شدیم و به منطقه رسیدیم رو به حاج قاسم کردم و گفتم حاجی من فقط رانندگی بلدم و روحیه ام با گشتن و جنگیدن خوب نیست یعنی هیچ کار دیگری بلد نیستم و انجام نمی دهم جز رانندگی .
این بود که راننده حاج قاسم شدم. خیلی وقت بود که مشهد نرفته بودم وقتی راننده حاج قاسم شدم در اولین فرصت و در اولین ماموریت راهی مشهد مقدس شدیم .
ازش سوال کردم وقتی جبهه بودی آیا به فکر همسر و فرزندانت بودی ، در جواب پاسخ داد نه اصلا اینقدر که به فکر جنگ و حاج قاسم بودم به فکر فرزندانم نبودم، حتی گاهی اوقات می شد که سه یا شش ماه به خانه بر نمی گشتم.
باز از او سوال کردم آیا در مدتی که راننده حاج قاسم بودی او با شما بدخلقی کرده بود، گفت هر گز! حتی یادم هست که یکبار دستش مورد پیدا کرده بود و من در ماشین را برایش باز کردم که بسیار ناراحت شد و به من گفت آخرین باری باشد که چنین می کنی من اصلا دوست ندارم و من هم اطاعت کردم.
همه اش از رشادتها و صبوریهای حاج قاسم می گفت، از این که چه خون دلهایی که از دست ضدانقلابیون و دشمنان می خورد…
حاج قاسم اینطور نام بردن شاید شایسته شما نباشد ولی باور کنید گفتن چنین اصطلاحات و کلماتی که ساده بود و بی غل و غش بهتر به دلمان می چسبد آخه همه شما را با همین نام می خواندند و آوردن و گفتن نام حاج قاسم به دل آرامش می بخشد و چهره معصوم و مظلومت را در ذهنمان تداعی می کند.
گر چه شما سردار دلاور ایران اسلامی هستی و هر چه از نام و آوازه اتان بگوییم کم گفته ایم شما شناسنامه ایران اسلامی هستید که دشمن با شنیدن نامت لرزه بر اندامش می افتد شما خورشید ایران هستی و امیدوارم که تا انقلاب مهدی همچنان بدرخشی، آمین.
انتهای پیام/گ
دیدگاه شما