هری بودیم که همه دزد بودند. جیب همدیگر را میزدند. در سلام و علیک جیب میبریدند. هر جا میرفتیم میدیدیم همه مشغول جیببری هستند. من هم غریب بودم. میخواستم بخوابم میترسیدم. اگر صد دینار پول داشتم زیر تشک مخفی میکردم.
نمیدانم آن جا چه شهری بود! خدا نصیب نکند. تمام، دزد بازار. تمام زبانها چرب و نرم. حتی شبهای عاشورا دیدم یک دسته میگویند: «یا علی حیدر» و دسته دیگری میگویند: «یا علی صفدر». بعد در شب تاریک دیدم یک وقت چوبها بیرون آمد و به جان هم افتادند. فقط زنها و ضُعفا کتک میخوردند. افراد قوی فقط میزدند. بنده هم چند چوب خوردم. خلاصه خدا مرحمت کرد و همان طور که خواب آلود بودم صبح شد و پیش شما آمدم.
دیدی در چه شهر خرابی زندگی میکردیم. الان آمدهام این جا در این شهر که نه جیبم پاییدن دارد نه کسی جیب دارد. سرها برهنه، نه کلاه دارند که کسی کلاهشان را بردارد و نه کسی کلاه سرشان میگذارد. از این کارها هیچ نیست. خلوت خلوت. خدا هست. چیز دیگری نمیخواهیم.
طوبی محبت – ص 162
مجالس حاج محمد اسماعیل دولابی
دیدگاه شما