تاریخ : 12. دى 1391 - 17:11   |   کد مطلب: 1861
حسین به سوی افسر رفت و گفت: جناب سروان اگر ممکن است جای آن دختر، مرا با خودتان ببرید؛ افسر نگاهی به قد و بالای حسین انداخت و فکر کرد چرا این جوان خود را به خاطر یک دختر به خطر انداخته؟ از قیافه‌اش معلوم است که ...

به گزارش صبح رزن به نقل از «خبرگزاری دانشجو»؛ 16 دی ماه، سالروز حماسه ای است که بدست دانشجویان پیرو خط امام در هویزه رقم خورد؛ آدم هایی که با سن و سالی کم، اما با جوهر و محتوایی زیاد، رویدادهایی سرنوشت ساز و عجیب را با شجاعت و تدبیر خود ترسیم کردند.

به بهانه نزدیک شدن به این ایام، به گوشه هایی از زندگی سید محمدحسین علم الهدی و یارانش به نقل از کتاب «سفر سرخ» می پردازیم.

 

                                                                                ****

طی یک ماه اول دانشگاه، حسین راحت توانست تعدادی دانشجو برای معاشرت و اهداف خود بیابد، اکنون مقابل دانشکده ادبیات چشم انتظار قدوسی بود تا با هم به مسجد کرامت بروند. قدوسی که پدرش یکی از روحانیون برجسته قم بود، ارتباط خوبی با طلاب و روحانیون مشهد داشت. افکار بلند این جوان توجه حسین را جلب کرده بود و اغلب اوقات در دانشگاه‌ با هم بودند. قدوسی داشت از دور به سوی او می‌دوید. حسین جلو رفت. قدوسی نفس زنان گفت: «گاردی‌ها ریختند توی دانشگاه، مثل این که خبری شده.» حسین به سمتی که قدوسی اشاره کرده بود، دوید و گفت: «قرار نبود اتفاقی بیفتد.»

 

از دور یک کامیون پر از نیروهای گاردی دیده می‌شد.

- جلوتر نرو حسین. آن افسر دنباله بهانه است که چند نفر را دستگیر کند. این روزها که فعالیت گروه‌ها بیشتر شده، می‌خواهند خودی نشان بدهند.

- ولی ما نباید بگذاریم آن‌ها در محوطه دانشگاه قلدری کنند، وگرنه فردا می‌آیند سر کلاس ببینند ما چه می گوییم.

قدوسی نظر او را پذیرفت و دنبالش راه افتاد. چند دانشجوی دختر وارد دانشگاه شدند که یکی از آن‌ها چادر مشکی بر سر داشت. از کنار گاردی‌ها که می گذشت، گفت: «نمی‌دانیم از جان ما چه می‌خواهند.»

 

افسر با خشم نگاهی به او انداخت و سپس دست انداخت و چادرش را کشید و با غضب گفت: «شما از جان ما چه می خواهید؟ چرا مثل بچه آدم درس نمی خوانید.»

- اینجا که کودکستان نیست. ما باید بدانیم چرا درس می‌خوانیم. یک نظامی تو محیط دانشگاه چه می‌کند. آمده‌اید روی ما اسلحه بکشید؟

- اگر لازم باشد اسلحه هم خواهیم کشید.

- چادرم را ول کن.

افسر به یک سرباز اشاره کرد. سرباز دختر را به سوی کامیون هل داد. دختر چادرش را سر کرد. در حالی که عقب، عقب می‌رفت، به سرباز اعتراض می کرد. عده‌ای دانشجو جمع شدند. اعتراض و فریاد دختر بالا گرفت. نزدیک کامیون که رسید، ترس وجودش را گرفت. نگاهی به اطراف انداخت. انگار کسی را به کمک می‌طلبید. حسین این کمک را در چشمانش می‌خواند. بی‌حرمتی افسر خشمش را برافروخته بود.

- می بینی محمود؟ این همان چیزی است که نباید اتفاق بیفتد. اگر کوتاه بیاییم، پررو می‌شوند.

حسین به سوی افسر رفت.

 

- جناب سروان اگر ممکن است جای آن دختر، مرا با خودتان ببرید.

 

افسر نگاهی به قد و بالای حسین انداخت و فکر کرد: «چرا این جوان خود را به خاطر یک دختر به خطر انداخته؟ از قیافه‌اش معلوم است که به خاطر خودشیرینی نیست.» حسین به سربازی که می‌خواست آن دختر را مجبور به سوار شدن کند، گفت: «ولش کن. من با شما می‌آیم.»

سرباز سلاحش را پایین آورد. دختر نفسی کشید و به خود آمد. باورش نمی‌شد، اما می‌دید که حسین یکه و تنها در برابر سرباز سینه سپر کرده است. حسین به دختر گفت: «شما بروید.» دختر فکر کرد: «چرا این جوان به خاطر من پرونده خود را خراب می کند؟ در چشمانش می‌خوانم که از عفت من دفاع کرده است، نه از خودم. اگر به چادرم احترام گذاشته باشد که به طور قطع چنین است، نمی‌توانم اعتراض کنم. این غریبه کیست؟»

- چرا زل زده ای به من؟ برو دیگر!

 

حسین مصمم حرف می‌زد، طوری که افسر گارد مانع رفتن دختر جوان نشد.

- ببریدش، می خواهد مردانگی نشان بدهد، اما باید نشانش دهیم که کمک به یک اخلال‌گر جرم است.

دو سرباز به سمتش رفتند، اما حسین خود قبل از آن‌ که آن‌ها واکنش نشان بدهند، سوار شد. افسر از ازدحام بیش از حد دانشجویان به وحشت افتاده بود. نگاهی به دور و بر انداخت و سوار جیپ فرماندهی شد. به افراد خود دستور داد که سوار شوند. گاردی‌ها سراسیمه سوار کامیون شدند. هنوز چند قدمی نرفته بودند که عده‌ای از دختران دانشجو مقابل کامیون ایستادند. دست یکدیگر را گرفته بودند و هر لحظه به تعدادشان افزوده می‌شد. این بار آن دختر دانشجو تنها نبود. او جلودار صفی شد که مانع حرکت کامیون شده بودند. افسر پیاده شد و گفت: «بروید کنار وگرنه دستور می‌دهم کامیون از روی شما عبور کند.»

- ما هم برای همین صف کشیده‌ایم.

 

همان دختری که افسر چادرش را کشیده بود، فریاد زد: «یا همه ما را ببر، یا آن جوان را آزاد کن.»

هر لحظه تعداد دانشجویان بیشتر می‌شد. افسر احساس خطر کرد. او حتی دستور شلیک هم نداشت، در حالی که سوار جیپ می‌شد، به گروهبانی که او را همراهی می‌کرد، گفت: «آزادش کنید.» گروهبان به سوی کامیون رفت. حسین صلوات بلند دانشجویان را که شنید، از کامیون بیرون پرید. قدوسی جلوتر از سایر دانشجویان او را در آغوش گرفت. حسین ترجیح داد آنجا را ترک کند تا خیلی به چشم خبرچین‌های ساواک نیاید. قدوسی که متوجه شده بود از دل دانشجویان راه باز کرد تا دانشگاه را ترک کنند.

 

                                                                                ****

 

برف سنگینی زمین را پوشانده بود. تردد در شهر به کندی انجام می‌شد. درختان حاشیه دانشگاه یکپارچه سفید بودند و با روشن شدن هوا، جسته گریخته انبوه برف‌ها به زمین می ریختند. حسین به دانشگاه آمده بود. تصمیم گرفته بودند در چند خیابان شلوغ تظاهرات راه بیندازند.
 
حسین در جلسات متعددی در این مورد با آقای خامنه‌ای و هاشمی‌نژاد صحبت کرده بود؛ در نظر او دلیل تأخیر این تظاهرات در مشهد نسبت به شهرهایی مثل قم و تبریز مشارکت ندادن مردم بود. حسین به دانشکده رفت. طبق قرار باید ساعت اول را سر کلاس حاضر می‌شدند. ساواک دانشجویان را از طریق نحوه حضورشان در کلا‌س‌های درس کنترل می‌کرد و برای همین روزهایی که برنامه داشتند، ساعت اول را سرکلاس حاضر می‌شدند. همان استادی سرکلاس حاضر شد که حسین چند بار با او جر و بحث کرده بود.
 
این استاد اعتقاد داشت اسلام اکنون کاربردی ندارد، اما همیشه با اعتراض و استدلال‌های حسین مواجه می شد و هیچ گاه نمی‌توانست حسین را قانع کند. آن روز حسین قبل از استاد شروع کرد و بحث جلسات قبل را با روشی دیگر مطرح نمود.
 
- آیا می توان برای تقوا، زمان و مکان تعیین کرد؟
 
استاد با تأمل گفت: «نه، این یک مبارزه درونی است که همیشه انسان‌ها با آن مواجه هستند.»
 
- آیا جامعه ما شرایط رعایت تقوا را دارد؟
 
- برای همه نه، این انسان‌ها هستند که باید رعایت کنند.
 
- اگر بی‌عدالتی ریشه کن شود، شرایط فراهم نخواهد شد؟
 
استاد غافلگیر شده بود، باید به این بحث خاتمه می داد. پشت میز خود نشست و با تمسخر گفت: هتر نیست به جای این همه شعار، به درست برسی؟
 
- این نصیحت شما برای دانش‌آموزان ابتدایی مناسب است نه دانشگاه که محل تحقیق است.
 
- بهتر است مودب باشی آقای علم‌الهدی.
 
- احترام به استاد وظیفه من است، اما بهتر است رعایت تقوا از بزرگ‌ترها شروع شود.
 
استاد زیر چشمی نگاهی به او انداخت و بلافاصله درس را آغاز کرد. این استاد با تفکر مارکسیستی خود به استدلال‌های علمی توجه خاصی داشت، اما حسین قصد داشت این موضوع را برایش روشن کند که در تفکر علمی جایگاه اخلاق روشن نشده است؛ این نحوه برخورد او حضورش را در کلاس نمایان‌تر می‌ساخت. از کلاس خارج شد. چشمش به قدوسی افتاد و به سویش رفت.
 
- چرا اینقدر دیر کردی؟
 
- بحث استاد گل کرده بود. طبق معمول می‌خواست اطلاعات علمی خود را به رخ بکشد.
 
تا از دانشگاه خارج شوند، چند نفر دیگر به آنها پیوستند. آخرین نفری که آمد، امیر بود که از دانشکده پزشکی به آنها پیوست. با این که همه در یک مسیر می‌رفتند، طوری حرکت می‌کردند که ارتباط‌شان با یکدیگر مشخص نشود. حسین از سه محلی که برای انجام تظاهرات انتخاب کرده بودند، خیابان طبرسی را پیشنهاد داد و گفت: «این خیابان شلوغ است. اکثر افرادی که در این خیابان رفت و آمد می‌کنند، ‌زائر امام رضا هستند. آنها از شهرهای مختلف آمده‌اند. اگر تظاهرات کنیم، هم از ما حمایت می‌کنند، هم پیام‌رسان خوبی خواهند بود، اگر هر کدام در شهر خود مطرح کنند که چنین واقعه‌ای رخ داده، جرات می‌کنند که به طور علنی در برابر رژیم بایستند.»
 
- اما توی این خیابان امکان مانور نداریم.
 
- مردم به ما پناه می‌دهند. از طرفی، ساواک تصور انجام تظاهرات در چنین محلی را نمی‌دهد. با وجود کوچه پس کوچه‌های اطراف طبرسی شرایط خوبی برای فرار داریم.
 
تکیه حسین روی مردم، قدوسی را به فکر فرو برده بود. حسین سر راه به منزل رفته بود و پرچم بزرگ سبز رنگی را که روی آن نوشته شده بود «لااله‌الا‌الله» با خود آورده بود. ساعت 11 صبح وارد خیابان طبرسی شدند. جمعیت که یا از حرم بر می‌گشتند یا به حرم می‌رفتند، ‌تمام پیاده‌رو و سطح خیابان را گرفته بودند و به همین دلیل تردد ماشین‌ها به کندی انجام می‌شد. آن قسمت از خیابان طبرسی که برای تظاهرات انتخاب کرده بودند، از دو طرف چند کوچه داشت. حسین چند نفر از دوستان را دید. امیر و علی سر یک کوچه، قدوسی و حسین سر کوچه بعدی. جعفر و محمد در لابلای جمعیت قدم می‌زدند.
 
آنها هر گاه اراده می‌کردند، می‌توانستند در محیط دانشگاه جریان‌ساز باشند، اما این عمل که آغاز حرکت جدید آنها به حساب می‌آمد، برای اولین بار انجام می‌شد. در چهره تک‌تک آنها نگرانی موج می‌زد. «شاید مردم از ما استقبال نکنند و خودشان ما را تحویل ساواک بدهند.» حسین در پستویی پرچم را به چوبی وصل کرد و آن را سر دست گرفت. دوان‌دوان وارد خیابان شد و فریاد زد: «الله‌اکبر- الله‌اکبر.»
 
چند نفری که دور و بر حسین قدم می‌زدند، وحشت زده از او فاصله گرفتند و لحظه‌ای بعد دورش خلوت شد. فریادش همه را متوجه خود کرد. قدوسی از طرف مقابل به او پیوست و بعد بقیه دانشجویان. صدای الله‌اکبرشان حتی کسبه محل را هم به تماشا فراخوانده بود. جمعیت دور تا دورشان حلقه زدند. یکی از تماشاچیان فریاد زد «الله‌اکبر» و بعد وارد خیابان شد. کم‌کم تعدادی دیگر نیز چنین کردند. اما هنوز عده‌ای ترجیح می‌دادند همچنان تماشاچی باشند. اکنون غیر از «الله‌اکبر» شعارهای دیگری نیز داده می‌شد.
 
حسین با کنجکاوی به جمعیت نگاه می‌کرد و واکنش آنها را زیر نظر داشت. هنوز ماموری نیامده بود. قدوسی باورش نمی‌شد که این حرکت بیش از پنج دقیقه دوام بیاورد. با این وجود احساس می‌کرد باید متفرق شوند. در بین ‌آنها فقط حسین بود که با آن پرچم سبز رنگ، امکان دستگیریش بیشتر بود. چند جوان که از اهالی آن خیابان بودند، به آنها پیوستند. حسین امیدوار فریاد می‌زد و بقیه پاسخ می‌دادند. چند مغازه‌دار کره‌کره را پایین کشیدند. وضع خیابان طبرسی غیرعادی شد. حسین همچنان پرچم را دور سر می‌چرخاند. قدوسی و امیر به کمک دوستان خود دور افرادی که به آنها پیوسته بودند، حلقه زدند.
 
حسین به خود آمد. نگاهی به اطراف انداخت و سپس پرچم را پایین‌ آورد و آن را جمع کرد. با قد کوتاهی که داشت، ‌لابلای جمعیت گم شد و دیگر کسی او را ندید. وقتی ماموران شهربانی رسیدند، جز زائرین کسی را نمی‌دیدند که به او مشکوک شوند.

 

دیدگاه شما

کانال خبری تلگرامی صبح رزن