آنچه در ادامه می آید متنی است که محمدرضا رعد سرپرست جدید اداره ارشاد اسلامی شهرستان به عنوان نظر در متن شهید ادیانی کبیر برایمان گذاشتند.
"از سال 1361 در دوره دبیرستان با شهید بزرگوار علی ادیانی کبیر آشنا شدم و در کلاس دوم و چهارم دبیرستان با وی در یک حیاط زندگی می کردیم (سال دوم در حیاط مشهدی حیدر نصیری ) ( سال چهارم در حیاط عابدین ترابی ) .وی رشته فرهنگ و ادب می خواند و من رشته علوم تجربی می خواندم. شهید فردی بسیار آرام و مؤدب و متین و ساکت و بسیار صادق و با حیا بود وی از دوستانی بود که هرگز اطرافیان را آزرده خاطر نمی کرد. در اواخر آذر 1365 وی را در موقعیت شهید مدنی لشکر انصار دیدم. احوالش را جویا شدم وی ناراحت و نگران بود و گفت : ایام امتحانات تربیت معلم را در پیش دارد و از عدم موافقت مسئولین خود با مرخصی یا تسویه جهت امتحانات خود گله مند و نگران بود (به نیروها مرخصی و تسویه داده نمی شد تا هم سازمان یگانها به هم نریزد و هم مسائل حفاظتی رعایت شده باشد چون عملیات قریب الوقوعی در پیش بود) . حقیر با استفاده از موقعیت و مسئولیت خود به مسئولین ایشان سفارش کردم که با درخواست وی موافقت نمایند که آنان نیز با بزرگواری سفارش مرا پذیرفتند و شهید ادیانی کبیر پس از تسویه به همدان بازگشت تا امتحانات خود را سپری نماید . من به زعم خود تصور می کردم که به دلیل سخت گیری های مسئولین مستقیم ایشان در دادن تسویه ، وی ناراحت شده و حد اقل در این نزدیکی ها فعلا دیگر به جبهه باز نخواهد گشت. اما حدودا دو سه هفته بعد ملاحظه کردم که ایشان پس از دادن امتحانات خود، مجدد به جبهه بازگشته و شوق و ذوقش نیز بیشتر از گذشته به نظر می رسید . از عشق و علاقه وی حیرت کردم و احوالش را جویا شدم که با آن خنده های معصومانه اش جواب داد : نتوانستم در شهر بمانم و پس از پایان امتحان بازگشتم . با آقای عسکری از روستای امیریه که در مدرسه شهید موسوی یک کلاس از من پائینتر بود در یک واحد مشغول شده بودند . چند روز بعد پس از پایان ماموریت خود بچه های یگان خودمان را از خط مقدم به عقب برمی گرداندم که در حوالی قرارگاه تاکتیکی لشکر با مشاهده همرزمش حال علی را جویا شدم که (آقای عسگری) چشمهایش پر از اشک شد و جواب داد: علی چند لحظه پیش شهید شد و پیکر پاکش به پشت خط منتقل گردید. من و علی با هم بسیار مانوس بودیم و درد دلهای ایام تحصیل و مشکلات خودمان را به هم می گفتیم و سنگ صبور هم بودیم در حالیکه اصلا هم روستائی نیز نبودیم اما انس ما با هم بیشتر از دیگر همکلاسی ها بود و نا گفته هائی را به هم گفته ایم که در حافظه خود نگهداشته به کسی بیان ننموده ایم چون اتاق ما در حیاط قدیمی آقای ترابی از داخل به هم در کوچکی داشت به نوعی هم منزل حساب می شدیم و یکی از سرگرمی های ما با هم مشاعره های طولانی بود که یادش بخیر .گاهگاهی از برادرانش اکبر یا مسلم را می بینم که تسلی می گیرم . خداوند روحش را شاد و پدر و مادرش را هم بیامرزد.(راهش پر رهرو باد)"
دیدگاه شما