تاریخ : 29. شهريور 1395 - 8:35   |   کد مطلب: 19450
سرهنگ دوم مرتضی زرهرن در 24 تیر سال 58 در شهرستان شیروان خراسان شمالی در یک خانواده متدین به دنیا آمد، وی آنقدر دلبستگی به سید و سالار شهیدان داشت که چندین ماه قبل از اعزام به زیارت امام حسین (ع) و عتبات عالیات شتافته بود. این سرباز ولایت مدار رهبر روز ۲۱ فروردین روز ولادت امام محمد باقر (ع) وسالروز شهادت اسوه و الگویش شهید صیاد شیرازی با افتخار فدایی خانم زینب کبری (س) شد .

به گزارش صبح رزن به نقل از ساجده، مرتضی جان همانگونه که لبیک یا حسین و یا زینب گفتی و سرباز خادم رهبرت بودی و با رشادت در جبهه ی مقاومت اسلامی جنگیدی؛

من هم با افتخار و زینب وار فرزندانمان علی و فاطمه را همانند بانوی حماسه ساز کربلا در خط راستین شهدا و امام شهدا به حول و قوه الاهی تربیت می کنم؛ فقط دعایم کن.

دلنوشته ی کوتاهی از همسر شهید مدافع حرم بود که در ادامه به گفتگو با وی پرداختیم، تقدیم تان می شود:

خودتان را معرفی کنید: زهرا رمضان پور،  همسر اولین شهید مدافع شمال شرق ارتش کشور و اولین شهید مدافع حرم شهرستان شیروان شهید سرهنگ مهندس مرتضی زرهرن هستم.

از طریقه ی آشنایی تان بیشتر توضیح دهید: ازدواج ما سنتی بود، مادر شهید و خواهرشان با شناختی که از من و خانواده ام داشتند من رو برای او در نظر گرفته بودند و بعد از برگزاری مراسم خواستگاری و معارفه قرار عقدمان برای روز میلاد امام رضا تعیین شد و در روز 3 دی ماه 1383 مراسم عقد برگزار شد و در شهریورماه سال 85 زندگی مشترک مان آغاز شد.

از خاطرات زیبای زمان خواستگاری بیان کنید: در مراسم خواستگاری وقتی نوبت به صحبت های دونفره شد،  من چندین سوال کلیشه ای که در سریال های تلویزیونی دیده بودم را آماده کردم که از او پرسیدم، یکی از سوال ها این بود که چرا می خواهید ازدواج کنید ؟

که آقا مرتضی در جواب با لبخندی که بر لب داشت گفت: می خواهم به آرامش برسم، بعدش او این سوال را از من پرسید: من هم با کلی خجالت فقط گفتم: من هم همینطور .

 بعد از شروع زندگی مشترک مان بعضی مواقع گریزی به خاطرات گذشته می زد و می گفت شیرینی روزهای زندگیمان باید یادآوری شود تا در روزمرگی غرق نشویم، برای همین یه موقع های برمی گشت با خنده و شیطنت به من می گفت: زهرا خانم آرامش من کجاست؟ من که خسته از سر کار برمی گردم باید بچه داری هم بکنم و من عاشق این لحظه های زندگیمان بودم که خسته از محل کار بر می گشت، بدون گله و با آرامش بعد ناهار ظرف ها رو می شست تا من بتوانم استراحت کنم و به بچه ها برسم.

 

 

از زمان تولد فرزندانتان بگوئید:

فرزند اولمان پسر بود که در 19 دی ماه سال 86 به دنیا آمد و نامش را علی قرار دادیم، خودم خیلی دوست داشتم بچه ام پسر باشد و از خدا می خواستم که اگر  فرزندم پسر و سالم باشد، اسمش رو علی بگذارم، آقا مرتضی با نام علی موافق صد در صد بود ولی برایش دختر یا پسر بودن بچه فرقی نداشت.

فرزند دوممان دختر بود که نامش را آقا مرتضی به خاطر ارادت خاصی که به ائمه داشت فاطمه انتخاب کرد، او در 26 شهریور سال 93 به دنیا آمد و سهمش از داشتن پدر فقط یکسال و شش ماه و بیست و چهار روز بود.

از خاطراتتان با شهید بیان کنید:

تمام زندگی من و آقا مرتضی بدون اغراق پر از خاطره و سرشار از محبت های او شده بود خیلی سرزنده و شاداب بود، با وجود کار منضبط و سختش در ارتش در منزل هم فوق العاده مهربان بود و همیشه مراقب و مسولیت پذیر و عاشق شگفت زده کردن من بود، همیشه یک کاری برای شاد کردن و غافلگیر کردن من داشت.

همچنین پدرانه هایی که از عمق دل و جانش برای فاطمه و علی داشت.

 

 

یکی از قشنگترین خاطراتمان برمی گردد به سالروز تولدم که آقا مرتضی همیشه یادش بود و روز تولدم رو تبریک می گفت ولی آن روز خبری نشد، صبح سر کار رفت و به من گفت وسایل را جمع کنم احتمالا مرخصی بگیرد تا مشهد برویم. آن موقع ساکن کوی سازمانی شهید پژوهنده (چهل دختر) شاهرود بودیم، من هم دلخور از اینکه آقا مرتضی یادش نبود؛ ولی به روش نیاوردم وسایلم رو جمع کردم، آقا مرتضی که رسید راه افتادیم، دلم غوغا بود که بگویم امروز تولد من است و او فراموش کرده اما گفتم نه تا شب صبر می کنم شاید یادش بیاید. تا رسیدن به مشهد با عناوین مختلف تاریخ آن روز را می پرسیدم تا شاید یادش بیاید فقط انتظار یک تبریک را داشتم و از هر راهی وارد می شدم، آقا مرتضی که همیشه حرفم رو نگفته از چشمام متوجه می شد، این بار نمی خواست چیزی را متوجه شود. با دلخوری خودم رو به خواب زدم و به خودم تشر زدم مگر بچه ای، تولد تولد می کنی و اوقات خودت و شوهرت رو تلخ می کنی اما خوب من هم مثل هر زن دیگه ای توجه و به یاد بودن از همسرم توقع داشتم .

منزل برادر در منزل قرار داشت وقتی جلوی درب شان رسیدیم آقا مرتضی زنگ زد ما رسیدیم در را باز کنید منم بهش خندیدم گفتم ایفون را برا یهمین گذشاتن چرا زنگ زدین؟ خنده شیطونی کرد و گفت راست میگی؟؟؟

در که باز شد بادکنک و کیک تولد و صدای مبارک باد برادرم و خانومش و آقا مرتضی به معنای واقعی شوکه ام کرد برادرم گفت بیا زهرا جان که این شوهرت از یک هفته پیش من و از کار و زندگی گذاشته که تولد خانم من فلان کارو بکن، کیک سفارش بده، کادو بخر و خودش فقط زحمت کشیده مرخصی گرفته است.

و این فقط یک نمونه کوچک از محبت های او به من بود.

 

 

چگونه رضایت شما را برای رفتن گرفتند؟ بسیار نسبت به اهل بیت معتقد بود و ارادت خاصی داشت و از طرف دیگر هم سرباز پا در رکاب رهبر بود و گوش به فرمان ولایت فقیه، وقتی اجازه حضور مستشاری رهبری رو مبنی بر حضور نیروهای داوطلبی ارتش شنید، مشتاق رفتن شد، تا با غیرت برای ارادتش به ناموس اهل بیت جانش را فدا کند، اما من دلبسته بودم به وجود آقا مرتضی و بچه ها محتاج حضور و محبت های پدرشان و نمی خواستم شیرینی زندگیم بدون حضور مرد زندگی ام تلخ شود و مخالف رفتنش شدم، او هم که مخالفت شدید من را دید اسمش را در لیست داوطلبان ننوشت، اما ظاهرا رضایت حضورش را خانم زینب داده بود و واقعا در مورد آقا مرتضی صدق می کرد، او فردی کاملا معتقد و با ایمان بود و از زمانی که خاطرم است دائم الوضو بود و کار و زندگیش بر اساس وقت نمازش برنامه ریزی می شد تا همیشه خودش را برای نماز اول وقت و حضور برای شرکت در نماز جماعت مسجد آماده کند و خمس و زکات اموالش را هم به طور کامل پرداخت می کرد.

یکی از ویژگی های ممتازی که داشت این بود که همیشه بدون مزد و منت و چشم داشت در حد توانش به همه کمک می کرد.

آقا مرتضی بود و دل بیقرارش برای اهل بیت ابا عبدالله حسین (ع).

 طبق دست نوشته هایی که از او به جا مانده، همان روز هم برای خواندن نماز جماعت ظهر و عصر به مسجد پادگان رفته بود، که بعد از نماز لیست نفرات داوطلب شده برای اعزام رو قرائت می کنند تا نفرات برای رفتن به تیپ ۶۵ نوهد خودشان رو آماده کنند که آقا مرتضی متوجه می شود یکی از داوطلبین لیست حضور ندارد، با کلی تماس همکارش را راضی می کند که به جای او اعزام شود و با درخواست های مکرر فرمانده اش را برای این جابجایی راضی می کند.

 

 

وقتی بعد از محل کار به منزل برگشت، گفت باید برای یک ماموریت به تهران برود، با توجه به اینکه به شغل سخت و پر افتخارش در ارتش واقف بودم و با علم به سختی های کارش همسرش شده بودم پذیرفتم. روز ۲۶ اسفند 94 بدون اطلاع از تهران برگشت و من و بچه ها را از شاهرود به شیروان منزل پدرم برد تا در ایام عید تنها نمانیم و با سادگی رفت آنقدر ساده که هنوز رفتنش را باور ندارم، صبح زود بعد از خواندن نماز بچه ها را چندین بار بوسید و بعد از خداحافظی با من رفت.

28  اسفند به من زنگ زد و گفت : زهرا خانم رفتنی شدم. گفتم کجا؟ گفت همونجایی که چند وقت پیش حرفش را زدیم . . . من ماندم و ترس از دست دادنش و اینکه این همه ساده رفتنش، دلگیر و با التماس ازش خواستم برگردد، اما فقط به من گفت: حلالم کن و در زمان نبودم قوی باش.

من از همان لحظه دلم به رفتنش راضی شد آقا مرتضی که می خواست در نبودش قوی باشم و رفت . . . و رسید به چیزی که لایقش بود و آرزویش"شهادت"

 

از تماس های بعد از رفتن به سوریه بگوئید: از زمانی که عازم شد، فقط سپردمش به خانم زینب.  به هدف و باور آقا مرتضی سخت معتقد بودم  و  روزها را با امید برگشتنش سر می کردم، او مرتب تماس می گرفت و جویای اوضاع و احوال من و بچه ها بود  آنقدر که گاهی یادم می رفت مرد زندگی من هزاران کیلومتر از من دور و تو دل خطر.  حرف هایش به من و قربون صدقه هایش به فاطمه و علی از پشت تلفن نبض زندگیمان شده بود، آقا مرتضی عاشق بود، که با همه عشقش به زندگیمان و پدرانه هایش به علی و فاطمه از همه چیز گذشت و رفت.

روز جمعه ۲۰ فروردین ساعت ۹:۰۵ دقیقه صبح بود که گوشیم زنگ خورد؛ با شماره ای که نمایشگر گوشیم نشان می داد فهمیدم آقا مرتضی است، با  خوشحالی سلام کردم، روز قبلش از او خواب بدی دیده بودم و نگران سلامتیش بودم؛ از اینکه صداش رو می شنیدم خوشحال شدم ،او هم مثل همیشه با مهربانی کامل جوابم را می داد. بعد از اعزامش به سوریه سهم من و بچه ها از آقا مرتضی فقط صدایش بود؛ یک صدا که دلتنگیمان با شنیدنش رفع می شد، یک صدا که به ما احساس آرامش و امنیت می داد، یک صدا که برای بچه ها نوید مهربانی پدر بود، یک صدا که برایمان شده بود زندگی، ما به همون هم قانع بودیم ولی . . .ولی اونم دیگه نیست.

 

برای اینکه خودم و بچه ها بتوانیم صدای آقا مرتضی را بشنویم تماس را روی بلندگو می گذاشتم و اینطوری همگی میتونستیم مثل قبل به صورت خانوادگی با هم حرف بزنیم.

وقتی آقا مرتضی احوال پرسیش با من تموم شد و از اوضاع خونه خیالش راحت شد برای اولین بار از موقع اعزامش بهم گفت: دلم براتون تنگ شده.

گفت زهرا خانم بگذار با علی حرف بزنم ببینم پسر باباش در چه حاله؟ حال علی رو پرسید و جویای درس و مدرسش شد.

آقا مرتضی بهش گفت: خیلی خوبه پسرم من که نیستم درسات را خوب بخون. علی گفت: بابایی اگه بازم نمره هام خیلی خوب بشه برام باید جایزه بخری.

گفت: چه جایزه ای میخواهی؟ علی گفت: بابا میخوام وقتی داری برمیگردی برام یه فوتبال دستی بخری و بیاری تا با هم بازی کنیم؛ تازه بابا میخوام ازت ۸ بر ۵ ببرم. آقا مرتضی خندید و گفت حالا گوشی رو  به مامانت بده.

گوشی رو که گرفتم آقا مرتضی گفت: خانم شاید برگشتن من طول بکشد، همین که علی امتحاناتش تموم شد برایش یک فوتبال دستی  که خودش می خواهد را بخر،  بعد گفت فاطمه خانمم کجاست؟ گوشی رو بده باهاش صحبت کنم. گفتم خوابیده هنوز بیدار نشده. گفت: باشه مراقب خودتان باشید و خداحافظی کرد.

عصر ساعت ۲۰: ۱۶ بود که دوباره آقا مرتضی تماس گرفت. بهش گفتم آقا مرتضی چقدر خوب امروز دوبار زنگ زدی، کاش می شد از این به بعد اینکار رو بکنی. گفت: نه دیگه همون روزی یه بار کافیه، درست نیست؛ الانم چون صبح با فاطمه نشد حرف بزنم زنگ زدم تا صداش رو بشنوم.

گفتم: همین پنج دقیقه پیش خوابوندمش، الانم اگه بیدارش کنم که فقط گریه میکنه، یه نفس عمیقی کشید و گفت: چقدر امروز خواب آلود شده این دختر؛

 

گفتم: صبح بعد از قطع کردن تلفن، فاطمه بیدار شد حالا هم ناراحت نباش امشب من و علی صدای فاطمه رو ضبط می کنیم که این بار زنگ زدی و خواب باشه، شما صداش رو بشنوی.

آقا مرتضی، اگه بدونی چقدر شیرین زبون شده فاطمه؛ رنگ ها رو شکسته شکسته میگه خیلی خنده دار می گه.گفت: آره کار خوبیه پس صداش رو ضبط کن.

فقط تا اینجای صحبت هایمان یادم میاید. بارها فکر کردم برای آخرین بار چطوری با آقا مرتضی خداحافظی کردم ولی به نتیجه ای نرسیدم.

دیگر آقا مرتضی زنگ نزد اما من و علی از شیرین زبونی های فاطمه همان شب فیلم گرفتیم .

ساعت حدودای سه و نیم صبح ۲۱ فروردین بود در حال کتاب خواندن بودم ولی یک احساس غم غریبی وجودم رو گرفت فقط اسم مرتضی به زبونم آمد.

با خودم گفتم :

الان مرتضی کجاست؟

داره چیکار میکنه؟

حالش خوبه؟

بعد برای اینکه به چیز منفی فکر نکنم و به خودم دلداری بدم که هیچ اتفاق بدی نیفتاده و فقط این احساس غم به خاطر دلتنگیه که دارم؛ به خودم خندیدم و گفتم: اثرات زیاد فیلم دیدنه، حتما آقا مرتضی زنگ می زنه بعد اینو که براش تعریف کنم چقد به من می خنده.

اما دیگه زنگ نزد، دیگه صدای خندش رو نمی شنوم.

دقیقا بعد از تموم شدن امتحانات علی و گرفتن کارنامه اش از جایی براش هدیه رسید؛ وقتی بازش کردیم دیدیم یه فوتبال دستیه.

موضوعی که من و علی کلا به خاطر شرایط پیش آمده فراموش کرده بودیم؛ اما آقا مرتضی یادش بود. دقیقا همان روزی که از قبل  قرار گذاشته بودیم

برای این کار . . .

خبر شهادت همسرتان را چگونه شنیدید و به بچه ها این خبر و گفتید؟ به نظر من شهادت آقا مرتضی در این راه پر ارزش افتخار است، که به خاطر دفاع از ناموس آل الله و دفاع از مردم مظلوم سوریه در مقابل کفار داعش که هر روز در شبکه های اجتماعی شاهد قساوت وحشیگری و جنایاتشان هستیم و می دانیم داعش برنامه ریزی های لابی های صهیونیست و آمریکا و آل سعود است که برای ضربه زدن به کشور ایران است و این تکلیفیه بر دوش آقا مرتضی و مرتضی های دیگر  کشورمان و وظیفه ما زنان این سرزمین حمایت از مردان غیورمان است.

اما شنیدن خبر ندیدن و نداشتن آقا مرتضی در کنار من و علی و فاطمه سخت  و غیر قابل توصیف بود.

علی آقای هشت ساله ام را بغل کردم و با اشک هایی که ریختنش ارادی نبود خبر شهادت پدرش را به دادم و فاطمه ام تنها یک سال و هفت ماهه بود، که با دیدن عکس پدرش که عاشقانه دوستش داشت می گفت بابایی.

فقط تونستم بگم:  فاطمه جونم بابایت شهید شده؛ نفس بابا مرتضی، باباجونت شهید شده.

گاهی یادم می رفت خدا پشت و پناه همه ما آدم هاست و لحظه ای ما رو به حال خودمان رها نمی کند؛ بعد شهادت آقا مرتضی بیشتر به این مطلب واقف شدم.

راضیم به رضای خدا و امیدوارم به کمک و دعای همسر شهیدم که هر لحظه ای که دلتنگ می شوم یا کم میارم  با خودش در میان می گذارم صداش می کنم و صداش هر لحظه در ذهنم طنین انداز می شود، که زهرا خانوم قوی باش.

ذهنم پر از حضور آقا مرتضی است، هر کاری که انجام می دهم یا هر جایی که می روم بدون یادش نمی شود، این یعنی که هست و در زندگی من و بچه هایش جاری است.

 

 

شاید باور کردنی نباشد، اما دختر یک سال و هفت ماهه ام عاشقانه پدرش و دوست داشت و زمانی که پدرش از سر کارش برمی گشت قبل اینکه پدرش کلید به در خانه بیندازد، فاطمه حضور پدرش رو متوجه می شد وکودکانه جلوی در می دوید و به آغوش پدرش پناه می برد و حاضر نمی شد از پدرش حتی برای چند دقیقه جدا و حالا فاطمه است و یک دنیا حسرت آغوش و بوسه های پدرانه ای که دیگر نیست.

علی مرد هشت ساله مادرش شده که عجیب مراقب است تا چشم های مادرش بارانی نشود.

با همه کودکانه بودنش دلتنگ پدری است که برای مسافرت های بهاری از علی می پرسید پسرم دوست داره کجا بره یا قرارهای روزهای دوشنبه پدر و پسری برای رفتن به استخر در فصل تابستان و یا روزهای پاییزی که باد شدت داشت می بردش بادبادک بازی  و  کشتی های گاه و بیگاه پدر و پسری . . .

حالا هر علی و فاطمه دلتنگی هایشان را با یک قاب به آغوش می کشند و صدای خنده های پدرشان را  از لابه لای فیلم های خانوادگی به گوش جان می سپرند.

 

دلخوری های همسر شهید مدافع حرم:

دلگیرم از کسانی که همچین دیدگاهی دارند از چند منظر می شود این رفتن مدافعین حرم رو مورد بررسی قرار داد: اول اینکه تکلیف دینی است، مگر اینکه از پیامبرمان نشنیدیم که فرمودند هر کس داد مسلمانی رو بشنود و به کمکش نرود مسلمان نیست . دوم اینکه، غیرت کدام شیعه ای چه مرد چه زن قبول می کند که به حریم خانم زینب (س) دست درازی شود و یک خشت از حرمشان کم شود فردای قیامت جلوی حسین (ع) که محرم و عاشورا سیاه پوشش هستی و سینه زنش چه جوابی داری برای دفاع از ناموس آقا ابا عبدالله ؟؟؟

سوم اینکه عقلا همه قبول داریم علاج واقعه رو قبل از وقوع باید کرد تمام داعش و گروهک های تکفیری با هدف ضربه زدن به ایران توسط  آمریکا و اسرائیل و متحدان دست به سینه شان برنامه ریزی شده و عراق سوریه بازیچه ای بیشتر نیست برای پنهان کردن اهدافشان.

پس از هر لحاظی نگاه کنیم به نفع خودمان است که این آتش را در نطفه خفه کنیم تا امنیت ایرانمان  برای من و شما امن بماند تا نترسیم از یورش ناگهانی گروهک های تکفیری به خانه مان تا نترسیم از دست درازی تکفیری ها به ناموسمان . . . حتی به قیمت از دست رفتن شیرینی زندگی من و زنانی مانند من.

 

 

به قیمت بی پدر و یتیم شدن علی و فاطمه و بچه های دیگری که از محبت پدر محروم شدند، اما دلخون می شوم وقتی می شنوم که شهدای مدافع حرم را به پول ربط می دهند، در حالی که زمان داوطلب شدن آقا مرتضی واضحا عنوان شده بود که هیچ گونه پولی به عنوان اعزام به سوریه دریافت نمی کنند و همان حقوقی را که تا به حال دریافت کردن باقی می ماند، حتی هزینه ویزا برای رفتن به سوریه را هم شخصا پرداخت کردند.

نمی بینید هر شب فاطمه من به جای بوسه بر صورت پدرش به قاب عکسش بوسه می زند و به جای اینکه پدرش فاطمه دو ساله ام را بغل کند ؛ فاطمه با آن جثه کوچکش قاب عکس پدرش را به بغل می کشد برای رفع دلتنگی های،

یا علی هشت ساله ام گوشه اتاق به دور از چشم من با بغض با پدرش درد ودل می کند

این ها را چه قیمتی می توان گذاشت  . . .

فقط با انصاف بیندیشیم،  با شناخت قضاوت کنیم و امیدوارم فردای قیامت شرمنده شهدا نباشیم.

مگر می شود پدر جگر گوشه هایت ؛ مرد زندگیت ؛ سایه سرت و آرامش روح و روانت نباشد و بشود راحت زندگی کرد، اما شهادت همسرم معامله ای  بود که با خدا کرد و من به عنوان همسرش راضیم به رضای خدا که همسرم من و بچه هایش را به خدایش سپرده و با این دلگرمم و آرام.

بعضی چیزها خیلی با ارزشن خیلی آنقدر که حسین (ع) و اهل بیتش در کربلا فدای راه حق شدند و همین باعث می شود نزد خدا شرمنده باشم اگر گاهی گله از نبود همسرم می کنم.

فقط تنها توقعم از همه درست اندیشدن و قضاوت درست در زمینه زندگی شهداست.

گفتگو/رحمانی

انتهای پیام/رض

دیدگاه شما

کانال خبری تلگرامی صبح رزن