خودتان را برایمان معرفی میکنید؟
بنده مهدی فرهادیان هستم، از دوستان شهید مقصودی که سالیان سال قبل و بعدازآنقلاب با ایشان آشنایی بودم. در سال ۵۴-۵۵ کتابخانهای داشتم که ابتدا در منزلم بود، سپس به مسجد ذوالریاستین بردم به دلیل اینکه ساواک تهدید میکرد و چند مرتبه مرا اذیت کردند، مجدداً کتابخانه را به مسجدی دیگر در منطقه سبدبافان منتقل کردم. آیتالله مدنی نیز در آنجا به کتابخانه سر زد، آن زمان دو هزار کتاب قاچاق داشتم که ایشان به آقای حجازی گفت مرا کمک کند. بعداز انقلاب در سپاه بودم و چون آقای مقصودی نسبت به بنده شناخت قبلی داشت به دعوت و اصرار ایشان به آموزش پروش آمدم اما بعد از ترور دیگر تمایل به ماندن در آموزشوپرورش نداشتم.
نحوه آشنایی خودتان با شهید مقصودی را برایمان بفرمایید؟
شهید مقصودی قبل از انقلاب دبیر ریاضی بود، دبیری بسیار منضبط، کشتیگیر هم بود ، من هم در رشته ورزشی وزنهبرداری بودم، هر دو فعالیت سیاسی نیز داشتیم که این فعالیتها و مسائل ورزشی دستبهدست هم داد تا بیشتر به هم نزدیک شویم.
این بزرگوار انجمن معلمان را نیز تأسیس کرد، از ابتدا خودش همه کارهای انجمن را انجام میداد جلسات متعددی بود که ما را دعوت میکرد تا با یکدیگر همفکری در جهت پیروزی انقلاب داشته باشیم اینها سبب آشنایی شد و بیشتر به ایشان نزدیک شدیم. ازلحاظ خانوادگی هم تقریباً باهم سنخیت داشتیم، پدر ایشان فرد متدین و مؤمنی بود که پدر بنده را میشناخت.
برای پیروزی انقلاب تمام گروههای سیاسی باهم منسجم بودند متأسفانه بعد از پیروزی همان وسطای کار بود که گرایشها متفاوت شد اما ما همان خطی که قبل از انقلاب داشتیم ادامه دادیم ولی برخی نقطه انحرافی پیدا کردند.
یکی از مسائلی که برای من جالب بود شهید مقصودی دوستی داشت که هر دو در دبیرستان باهم کار میکردند ولی دوستش انحراف پیدا کرد درحالیکه اوایل هم خیلی شخص باتقوایی بود اما به سمت منافقین گرایش پیدا کرد، که شهید مقصودی خیلی نگران و ناراحت بود از این مسئله، بعدازاینکه دوستش اعدام شد، بارها میدیدم که آقای مقصودی در بین راه از من میخواست بایستم، منزلی بود که ایشان به آنجا میرفت و مقداری پول میداد، زیاد کنجکاو نمیشدم، فکر میکردم از بستگانش است که احتیاج دارد.
بعدها متوجه شدم که خانواده همان دوستش است، در نظر شهید تغییر خط فکری آن فرد ربطی به خانوادهاش نداشت و نباید خانواده آن شخص مستأصل شود، برای همین دلیل به آنها کمک میکرد. کسی که اعتقاداتش بر اساس مبانی اسلام ناب محمدی است، هیچوقت پای در نقطه انحراف نمیگذارد و بر اساس عقدهها تصمیم نمیگیرد، بر اساس عقیدهشان تصمیم میگیرند.
از ۱۸ آذرماه سال ۶۰ برایمان بگویید؟
آن روز با ماشین شخصیام که ژیان یشمی رنگی بود جلوی منزل آقای مقصودی که خانهای قدیمی، در بلوار آیتالله مدنی بود رفتم تا بهاتفاق ایشان به اداره برویم. شهید مقصودی معاون آموزشی آموزشوپرورش بود و من کارشناس ارشد اداره. با تبسم سوار ماشین شد، مثل همیشه بوی عطرش میآمد و لباسش منظم بود، ایشان مقید بود که یک مسلمان واقعی باید منظم باشد- ناگفته نماند در آن روز روزه بود، چراکه ما سعی میکردیم دو روز در هفته را روزه باشیم.
به محوطه آقاجانی بیگ رسیدیم، یک کبابی در آنجا بود و پسری که پشت به ما در صف حلیم ایستاده بود، سرعت کمی داشتیم، ناگاه چیزی به طرف ماشین پرتاب شد که موجی ایجاد کرد و ماشین متوقف شد. همین که من مکث کردم، ضارب اسلحه را از گونی بیرون آورد و به ما شلیک کرد، من حدود یازده گلوله خوردم، شهید مقصودی که کنارم بود چند تا از گلولهها به ایشان اصابت کرد، یکی از گلولهها سر بنده را شکافت و پرده گوشم را پاره کرد و مستقیم در سر آقای مقصودی نشست.
در همان لحظه ماشین به سمت دیوار رفت و متوقف شد، من از در پایین افتاده بودم که در آنجا خانم نعلبندی -که زن جابری بوده است- ما را به کمک همکارانی از آموزشوپرورش به سمت بیمارستان برده بودند. منتهی آقای مقصودی به دلیل زخمی که در سرشان ایجاد شده بود تا دور آرامگاه بیشتر دوام نیاورده بودند.
ما قبلاً محافظی از سپاه داشتیم که متأسفانه در اثر سهلانگاری دو روز قبل آن را از ما گرفتند. من پشت فرمان بودم و ایشان کنار من نشسته بود.
چرا؟
خب شناختی روی آقای مقصودی نداشتند و فکر میکردند که فقط مدیرکل باید محافظ داشته باشد. اما بنده ایشان را کاملاً میشناختم ، یک ایدئولوگ بود که در آینده برای کشور ارزش داشت، ازاینجهت من نیز به ایشان خیلی علاقه داشتم. ما مسلح بودیم اما دو روز قبل از ترور، اسلحههای ما را گرفتند و یکی از عوامل ترور که نفوذی بود این صحنه را میبیند و اطلاع داشتند که ما اسلحه نداریم.
از چه مسیری به اداره میرفتید؟
اداره در خیابان فرهنگ بود، همیشه از منزلمان که خیابان نواب صفوی بود، حرکت میکردم به سمت بلوار آیتالله مدنی، آنجا یک کوچه در سمت راست بود وارد کوچه که میشدم منزل شهید همانجا بود، ایشان را سوار میکردم گاه از همان مسیر بیرون برمیگشتم و گاهی به سمت آقاجانی بیگ میرفتم و از آنجا دور میزدم، هرروز از یک مسیر مشخص نمیرفتم. در آن روز آنها دو گروه بودند یک گروه با ماشین Bmw در یک مسیر آمده بودند و گروه دیگر پشت امامزاده با موتور، ضارب جوان کم سن و سالی بود که صورت خود را پوشانده بود، عینک به چشم داشت و با اسلحه یوزی به سمت ما حمله کرد.
شما تیر خوردید بعدازآن چه اتفاقی افتاد؟
مرا به بیمارستان اکباتان منتقل کردند قرآنی در جیب سمت چپ کاپشنم بود گلوله که شلیک شد به قرآن اصابت کرد ، گلوله کمانه کرده بود و کنار قلبم نشسته بود. پزشکان آن موقع زیاد عمل نمیکردند میترسیدند که اگر این گلوله را دربیاورند شخص از بین برود، دکتری هندی داوطلب شد که گلوله را از قلبم دربیاورد و درآورد، عمل موفقیتآمیز بود. خودش هم گفت یک مو از سرش کم نشد و گفت God یعنی خدا نگهت داشت.
در زمان تشییع شهید مقصودی، افسری از ارتش نیز همزمان تشییع میشد که برخی دوستان بنده فکر میکردند که من هم شهید شدم و به تشییع من رفته بودند. تا یک ماه بعدازآن اتفاق من از شهادت شهید مقصودی خبر نداشتم و کمکم به من گفتند. حتی وقتی برادرانم به ملاقاتم میآمدند پیرهن مشکی خود را از تن درمیآوردند.
منافقین از کجا با این فرد عناد پیدا کرده بودند؟
آقای مقصودی فرد شاخصی بود، جزء حزب جمهوری نیز بود و قبل از انقلاب در جلسات کانون علی آقامحمدی شرکت داشت. چون از آن افراد دلسوز انقلاب بود، همچنین ازلحاظ تفکر، یک فکر صد در صد اسلامی داشت و بسیار معتقد و متدین بود، منافقین متوجه شده بودند و روی ایشان شناخت داشتند که ترورش کردند چون میدانستند که ایشان و افرادی همچون آقای مقصودی در آینده سکاندار انقلاباند و ازاینجهت ساقطشان میکردند. شناخت دشمن از تأثیر این افراد، بیشتر از بچه مسلمانها بود برای همین از صحنه خارجشان میکردند.
در یاد دارم قبلاً پیاده بدون اینکه از ماشین اداره استفاده کند به اداره میآمد، آن ماشین چون بیتالمال بود استفاده نمیکرد؛ یعنی آن تقوایی که ما به دنبالش میگردیم در ایشان مستتر بود. من به دلیل اینکه خودم دوره نظامی دیده بودم و با توجه به آن تهدیداتی که قبلاً آقای مقصودی شده بود و چند بار سهراهی در منزلش انداخته بودند؛ اصرار کردم که هرروز به سراغشان بروم. آن شخص وارسته با من این عهد را بست و گفت؛ شما راهی را میآیی که احتمال از بین رفتن در آن هست، من هم قبول کردم و گفتم ما باهم حرکت کردیم.
شهید مقصودی چه عملکردی داشت؟
آقای مقصودی فردی باهوش، تیزبین و باتدبیر در مسائل بود و میتوان عملکرد ایشان را در سه شاخص گفتمان داشت؛
شاخص اول تقوای ایشان بود؛ شناختی که ایشان از اسلام و دین و دیانتش داشت بر اساس مطالعاتی بود. یک آدم باتقوا به معنای واقعی بود تمام رفتار و سکناتش بر اساس آن ایدئولوژی که داشت بود که مبتنی بر اصول ریشهای اسلام بر همین مبنا همه رفتار و سکناتش شاخص بود و درست عمل میکرد.
سعی میکرد که اگر راجع به شخصی میخواهد نظر بدهد نظرش بر اساس تقوا باشد، نمیخواست بر اساس احساسات اظهارنظر کند که این تقوای این شخص را میرساند.
مقید به دین بود، سعی در ترک محرمات یکی از رفتارهای شاخص ایشان بود میکرد تلاش در خواندن نماز اول وقت داشت، اهل غیبت نبود، از تهمت پرهیز میکرد، علیرغم جوسازیهایی که علیه اش میشد افراد را جذب میکرد. هر حرکتی میکرد مقید بود که باید برای رضای خدا انجام شود. . در خانواده بسیار صبور و گرم بود که حاصل زحماتش بچههای خیلی خوبی است که تحویل جامعه داد.
شاخص دوم مدیریت ایشان بود؛ در مسائل مدیریتی بسیار قوی و متواضع بود من فکر میکنم که اگر الآن زنده بود یک فرد ثمربخش برای انقلاب بود. مدیریتی که در آموزش پرورش داشت بر اساس تفکر اسلام بود. افراد را جایی که میخواست بگذارد اول مشورت میگرفت یعنی تنها خودش تصمیم نمیگرفت، گاهی حرفها را گوش میداد و از بنده هم نظرخواهی میکرد، آن زمان خلاصه نکاتی را از جلسات یادداشت میکردم و به آقای مقصودی میدادم وایشان مرا تحسین میکرد.
مدیرانی که منسوب میکرد سعیاش بر آن بود که افراد طاغوتی را در پایینشهر بگذارد تا محرومیتها را از نزدیک ببینند. اگر مدیری ضعفی داشت ازنظر ظاهر سعی میکرد آنها را به راه بیاورد، این نبود که زود حذفشان کند و منجر به طردشان شود. از دین و اسلام سعی برجذب آنها داشت فکرش این بود نیروهایی که خوب هستند، اما ازلحاظ تفکر، رفتار و سکناتشان کمی منطبق بر اسلام نیست به راه بیاورد و به آنها ایده دهد.
همینطور هم بود و مدیرانی که گذاشته بود، همه رشد کردند، به نظر من یک مدیر مؤمن و باتقوا باید دارای این خصوصیات باشد، نه اینکه اگر گزارشی از شخصی میرسد زود طردش بکند و منجر به این مشکلات حال حاضر شود. اینها همه در حیطه مدیریتش بود.
شاخص سوم برای انقلاب و اسلام فعالیت داشت؛ با سخنرانیها و صحبتهایی که برای کارکنان میکرد سعی در رشد بُعد فرهنگی آموزشوپرورش داشت. سعی میکرد کم صحبت کند اما با محتوا. هرجایی صحبت نمیکرد، بیشتر اهل عمل بود.
بارها مورد اتهام بود که شما تند عمل میکنید، سکوت میکرد. بسیار مورد تهاجم افرادی در آموزش پرورش بود که با ایشان سنخیت نداشته ، افکار التقاطی داشتند و نمیخواستند که ایشان رشد بکند. اما این فرد با صبر و بردباری برخورد میکرد و همه را پشت سر گذاشت.
از روزهایی که در کنارشان بودید بفرمایید؟
– معتقد بود هرچه انسان پربارتر افتادهتر، گاهی در جمعی که بود حتی کفشها را جفت میکرد که من متأثر میشدم.
– ما ساعت کار نداشتیم گاهی تا ۱۲ شب مشغول کار بودیم گاهی بعدازظهرها به منزل آقای مقصودی میرفتیم ایشان فن کشتی بلد بود به ما یاد میداد و باعث شد من از وزنهبرداری که بودم به این رشته سوق پیدا کنم.
– فکرش را درراه انقلاب و دین میخواست خرج کند و همان بود که عاقبتش نگاه خداوند و شهادت بود.
– ما قبل از ترور هردو باهم کاپشن خریدیم بخاطر سرما که دیگر قسمت نشد چون هر دو کاپشن سوراخ سوراخ شد.
– همهجا حضور پیدا نمیکرد هر نانی را نمیخورد
– خانم مدیری بود که همسر سرهنگی بود ازلحاظ حجاب پوشش مناسبی نداشت، به شهید مقصود راجع به این مدیر گزارشها زیادی رسیده بود، شهید مقصودی ایشان را خواست و صراحتاً خطاب به آن مدیر گفت که چه وضعی است؟ آن خانم هم گفت که من اینطور بزرگ شدم. شهید مقصودی از دین برایش حرف زد و از ایشان خواست که به مدرسهای به پایینشهر برود و آن خانم تحت تأثیر حرفهای شهید قرار گرفت و به آنجا رفت، درحالیکه حجاب خود را کامل رعایت کرد و از لاک خبری نبود. هر وقت ما به بازدید میرفتیم گریه میکرد و از وضع بد بچههای مدارس میگفت. آن خانم نصف حقوقش را برای خرید کفش برای بچهها داده بود.که شهید مقصودی خطاب به ایشان گفت: دیدی چه جامعهای با چه مشکلاتی داریم؟!
– زمانی که محافظ ما را گرفتند همراه شهید به سپاه رفتیم ایشان فردی را در آنجا دید که میدانست خانواده خوبی نداشته است، آن فرد جزء منافقین بود. آقای مقصودی که پشت سر هیچکس غیبت نمیکرد گفت: إ نگهدار این اینجا چهکار میکند؟ گفتم: شده مسئول فرهنگی سپاه. گفت: این نان پاک نخورده که پدرش ساواکی بوده! خلاصه این قضیه را بچهها متوجه نمیشوند و از آنجا شهید با دیدن این صحنه دیگر حتی تمایلی به داشتن محافظ هم نداشت. بعد از یک سال در جبهه غرب همان شخص منافق از سنگر خارج میشد و به عراقیها گزارش میداد و کلی از بچهها تلف شدند تا اینکه بالاخره متوجه شدند.
عاقبت منافقی که شما را ترور کرد چه شد؟
از بچههای حدید شاخه منافقان بود بعد از چند سال هنگام فعالیت غیرقانونی دیگری دستگیر، شناسایی و درنهایت اعدام شد.
فائزه ورمزیار / جوان همدان
دیدگاه شما