آخرین اخبار

تاریخ : 4. مهر 1396 - 10:50   |   کد مطلب: 25549
صبح عاشورا... صدای حسین را شنید... آیا فریادرسی هست که به فریاد ما رسد و از خدا جزای خیر بطلبد؟ آیا کسی هست... قلبش مضطرب شد و اشک از چشمانش جاری گشت... آمد و در کنار لشکر ایستاد...

به گزارش صبح رزن،عاشورا صحنه عشق و دلداگی به صراط مستقیم و خداوند است.

داستان کربلا چنان حیرت انگیز و پر مسئله است که هنوز نیاز به روایتهای فراوان دارد.

 هر روز به قلم حجت الاسلام حامد رضایی از طلاب رزنی مقیم شهر قم به داستانها و پرده های ناگفته کربلا می پردازیم.

صبح عاشورا... صدای حسین را شنید... آیا فریادرسی هست که به فریاد ما رسد و از خدا جزای خیر بطلبد؟ آیا کسی هست... قلبش مضطرب شد و اشک از چشمانش جاری گشت... آمد و در کنار لشکر ایستاد...
به او گفت، اگر از من می پرسیدند شجاع ترینِ مردم کوفه کیست از تو نمی گذشتم [و جز تو را نام نمی بردم]... ولی الان [که احوال پریشان تو را می بینیم] شک کرده ام... جواب داد من خود را بر سر دوراهی بهشت و جهنم می بینم... و هرگز جز بهشت را انتخاب نکنم...
قرَّة بن قیس (از بستگانش) همراهش بود... رو کرد و گفت... اسبت را آب داده ای؟... گفت نه... گفت نمی خواهی آبش بدهی؟...... قرة می گفت گمان کردم قصد فرار دارد... اگر می دانستم من هم با او می رفتم...
دقایقی بعد... سوار بر اسب و با همان هیبت، فرماندۀ پهلوان به سمت حسین می رود... اما چه رفتنی... حر به سمت لشکر حسین می رفت ولی پشیمان می رفت... دستانش را بر سر گذاشته  و سپرش را واژگون نموده بود...
آه ای حر خاک راهت توتیای چشمانمان...
▪️از اسب پیاده نشد... محضر امام زمانش رسید... گفت آقا من همان کسی هستم که راه بر تو بستم و... آیا توبۀ من پذیرفته می شود؟... حضرت برایش استغفار کرد و فرمود تو در دنیا و آخرت حُر (آزاده) هستی... آری توبۀ تو پذیرفته است...
با دلی شکسته داستان کوتاهی برای حسین گفت... آقا وقتی ابن زیاد به من فرمان اعزام به سوی تو را صادر کرد، هنگام خروج از دارالإماره سه بار ندایی از پشت سرم شنیدم که می گفت : «تو را به بهشت بشارت باد»... به پشت سرم نگریستم و کسی را ندیدم. با خود گفتم این بشارت نیست در حالی که به جنگ حسین می روم... حضرت جواب داد تو به واقع به پاداش و نیکی راه یافته ای...
امام فرمود اینک فرود بیا [که تو مهمان ما هستی]... حر درخواست کرد اولین فرد باشد که روز عاشورا عازم نبرد می شود...
دقایقی گذشت... با سر و روی خونین نقش بر زمین شده بود... اصلا انتظار نداشت... اما ناگاه متوجه شد حسین بر بالینش آمده و سرش را به دامان گرفته و در حالی که زخم سرش را با دستمالی می بندد می گوید... تو حُرّی در دنیا و آخرت همانطور که مادرت تو را حر نامید...

 

حجت الاسلام حامد رضایی دانش پژوه در موسسه امام خمینی و حوره علمیه قم

انتهای پیام

دیدگاه شما