به گزارش صبح رزن،عاشورا صحنه عشق و دلداگی به صراط مستقیم و خداوند است.
داستان کربلا چنان حیرت انگیز و پر مسئله است که هنوز نیاز به روایتهای فراوان دارد.
هر روز به قلم حجت الاسلام حامد رضایی از طلاب رزنی مقیم شهر قم به داستانها و پرده های ناگفته کربلا می پردازیم.
سه نفر به مرور زمان و در طول تاریخ بین شیعیان معروف به لقب باب الحوائج شده اند... یکی امام موسی بن جعفر و دیگری حضرت عباس، و نفر سوم علی اصغر...
هنگامی که یاران و نزدیکان امام حسین کشته شدند او يكّه و تنها ماند...
امام حسین علیهالسلام پیوسته به راست و چپ مىنگریست و هیچ یک از اصحاب و یاران خود را ندید جز آنان که پیشانى به خاک ساییده و صدایى از آنها به گوش نمىرسید، پس ندا داد... اى مسلم بن عقیل! اى هانى بن عروة! اى حبیب بن مظاهر! اى زهیر بن قین! اى... اى دلاورمردان خالص! و اى سواران میدان نبرد! چرا هر چه صدایتان می زنم جواب نمی دهید... چرا به یاری امامتان نمی شتابید...
ناگهان صدای شیون از خیمه های امام حسین بلند شد... حضرت متوجه خیام شد... گفتند آقا فرزند شیرخوارت بی تابی می کند... گویی تا فریاد بی کسی پدر را شنید بند دلش پاره شد...
حضرت به سوی خیمه ها آمد و گفت «آن كودك را به من بدهيد تا با او خداحافظى كنم»... این خانم ها و دختران به زیارت دوبارۀ پدرشان دل خوش بودند... وقتی علی اصغر را در آغوش حسین دیدند مرهمی بر دلهایشان شد...
حسین در چشمان کودکِ قنداقه اش چشم دوخته بود و داشت خم می شد که او را ببوسد... ناگهان ضربه ای احساس کرد... تیر سه شعبه ای گلوی نازک و کوچک علی اصغرش را درید...
تیرهای سه شعبه بر خلاف تصور برخی، سه پیکان نداشته بلکه در واقع نوک پیکانش به گونه ای طراحی می شد که گویی سه قسمتِ روی نوکِ پیکان، (به تعبیر علامه جوادی آملی) حالتی نوک برگشته داشته و نمی شده بعد از ورود به بدن، آن را به راحتی خارج کرد بلکه اگر بخواهی آن را خارج کنی، هنگام خروج موجب پاره شدن اعضای بیشتری می شده... به خاطر همین وقتی تیر سه شعبه بر سینه امام حسین نشست آن را از پشت خارج کرد... و از شدت درد از اسب سقوط کرد...
امام معصوم مظهر تجلی رحمت و احساس است... همین که تیر را از گلوی علی اصغر خارج کرد، خون فوران نمود... نمی دانم رعشه های بدن علی اصغر با دل امام حسین چه کرد که صدای گریه اش بلند شد... همۀ مصیبت هایی که حسین تا آن لحظه دیده به کنار...
اینجا دیگر باید خود خدا حسین را دلداری بدهد... از جانب آسمان ندایی شنید: ««یا حُسَین دَعْهُ فانَّ لَهُ مُرضِعَاً فِی الجَنَّة ». یعنی ای حسین او را رها کن ... هم اکنون دایه ای در بهشت برای او قرار دادیم...
بعدها مختار از ابوخلیق پرسید... ای ملعون آیا جایی دلت برای آقای ما نسوخت؟... گفت چرا ای امیر... وقتی حسین فرزندش را به سمت خیمه می برد دیدم خانم مجلله ای مقابل درب خیمه ها منتظر حسین است... گویی رباب مادر فرزندش بود... همینکه حسین چشمش به او افتاد، برگشت مقداری صبر کرد، دوباره رو به خیمه آورد. باز خجالت کشیده برگشت. تا سه مرتبه حسین رو به خیام رفت و برگشت و هر بار از مادر علیاصغر خجالت کشید. چون آن حالت حسین را دیدم جگرم کباب شد.
آری حسین نتوانست علی اصغر را به سمت خیمه ها ببرد ... راهش را به سمت پشت خیمه ها کج کرد... با غلاف شمشیر قبر کوچکی آماده کرد... می گویند همین که خواست قنداقه را داخل قبر بگذارد صدای ناله ای شنید... مهلاًمهلاً... آقا جان بگذار برای آخرین بار فرزندم را در آغوش بگیرم...
حجت الاسلام حامد رضایی دانش پژوه در موسسه امام خمینی و حوره علمیه قم
انتهای پیام
دیدگاه شما