بچه بودم،هنگامی که سرمای زمستان کم کم فروکش می کرد و هوا رو به گرمی می رفت ، می گفتند عید نزدیک است.با شنیدن این جمله،برای رسیدنش لحظه شماری می کردم.عید را دوست داشتم چون با آمدن آن لباس های نو می خریدم ، به همراه پدر و مادرم به عید دیدنی می رفتم، و در آنجا خوراکی های خوب ، شیرینی ، آجیل ، دور هم جمع شدن اقوام و دوستان ، گفتن و خندیدن ، بازی با بچه های هم سن و سالم و مهمتر از همه گرفتن عیدی را خیلی دوست داشتم .صفا و صمیمیت و همدلی و یک رنگ بودن را خیلی دوست داشتم.
ولی حالا با آمدن عید دیگر آن همه شور و شعف و خوشحالی را ندارم ، عید را دیگر مثل قبل دوست ندارم.
عید را دوست ندارم؛چون مامانم با رسیدن عید،مدام در حال تغییر دکوراسیون منزل ، تعویض لوازم سال گذشته و خرید لوازم جدید و شیک ،تعویض مبل و فرش، تعویض و ست کردن لوازم آشپز خانه و دکوراسیون می باشد.چون زمانی که به منزل یکی از فامیل هامون رفته بودیم همه لوازم منزلشان شیک و ست بود و مامان من هم می خواست که پیش آنها کم نیاورد.
دیگر عید رو دوست ندارم ؛چون خواهرم لباسی را که یک ماه پیش خریده بود،کنار گذاشته و لباس جدید و مد شده همراه با کیف دستی و کفش یک رنگ،که در مغازه دیده بود و با هم بیشتر به چشم می آمدند و قیمت بالایی را هم داشتند را می خواست بخرد. چون لباسی که دختر خاله ام خریده بود گرانقیمت و مد بود و خواهرم هم می خواست زمانی که به خانه خاله ام رفتیم پیش دختر خاله کم نیاورد.
دیگه عید را دوست ندارم ؛چون زمانی که دور هم جمع می شویم ،دوست داریم همدیگر را مسخره کرده و بخندیم و یا به عیب جویی از دیگران بپردازیم .
عید را دیگر دوست ندارم ،چون آن سنت های شیرین و پسندیده ای که قبلا وجود داشت دیگر وجود ندارد.چون فاصله طبقاتی و چشم و هم چشمی زیاد شده،چون دیگر خبری از صمیمیت و محبت و یک رنگی،رسیدگی به هم نوعان و محرومان نیست.چون زمانی که در خیابان برای خرید می رفتم بچه ای را که دستش در دستان گرم و پر مهر و محبت مادرش بود و در کنار مغازه ای ایستاده و به لباس شیک و زیبایی که در ویترین مغازه بود، خیره شده بود را دیدم ،بچه اصرار به خرید آن لباس برای عید داشت اما... اما مادرش که توان خرید آن لباس به قیمت گزاف را نداشت سعی می کرد فرزندش را منصرف کند.دیدم که آن کودک با چشمانی گریان و مادرش با قلبی پر از درد و ناراحتی که نتوانسته بود خواسته فرزند عزیز خود را برآورده کند ،از کنار مغازه عبور کردند و رفتند و رفتند... .
من دیگر عید را دوست ندارم!
مهدی رحمانی
دانشجوی دانشگاه پیام نور رزن
وبلاگ دوربین
دیدگاه شما