پاییز را دوست داشتم و ترکیب متنوع و چشم نواز برگهای زرد و سبز و سرخش روی درختان را.
باد لای شاخ و برگ درخت بلند بید جلوی خانه می پیچید و درخت را از برگ می تکاند و کف حیاط از حجم برگها پر می شد.
مریض بودم و بی رمق و بی حال نزدیک ظهر بود که عمه گوهر برای احوال پرسی آمد. دید که سرحال نیستم، آستین بالا زد و برای نهار آش گذاشت.
پیاز داغ و نعنا را که روی تابه بهم زد، ناخواسته دلم به هم خورد نخواستم مادر شوهرم را نگران کنم اما او با نگاه نافذ، به چشمانم خیره شد و گفت: پروانه جان، مژه هات کنار هم جفت شده تو می خوای مادر بشی و من صاحب نوه و بغلم کرد و صورتم را بوسید.
حتی مادرانگی، حس خوبی بود که برای اولین بار تجربه می کردم حسین هم رسید صدای سایش پای حسین روی برگها که آمد، خجالت کشیدم و به اتاقم رفتم.
عمه سلام کرده، نکرده خبر را به حسین داد اولش باور نمی کرد یکه خورد و آمد سراغم و پرسید: «مامان راست می گه؟»
گفتم: «عمه گوهرهمیشه راست میگه»
هر چقدر رنگ من سفید و شاید زرد بود، صورت حسین از شوق و شعف سرخ و برافروخته شد و در پوست خود نمی گنجید، گفت: «پروانه، از امروز شما، دونفرید، باید بیشتر مواظب خودت باشی»
پرسیدم: «درس و دبیرستان چی می شه؟»
گفت: « تا وقتی که تونستی، مدرسه برو درست رو بخون»
دبیرستان شاهدخت درس می خواندم و از میان همکلاسی ها با خانم مصداقی و زهراکار بیشتر ارتباط داشتم.
برادر زهراکار را ساواکی ها دستگیر کرده بودند و خودش هم زمینه انقلابی داشت او از من کتاب می خواست و من از حسین.
حسین بغیر از دادن اسلحه به شکل مخفیانه به انقلابیون، کتاب و اعلامیه هم توزیع می کرد وقتی که موضوع را مطرح کردم، پرسید: «دوستات قابل اعتماد هستن؟»
گفتم: «آره، بردار یکی شونو ساواک دستگیر کرده، هر دوشون مطمئن هستن» و برایشان کتابخای شریعتی و مطهری را بردم.
چهار ماهه شده بودم و نوزادم در شکمم می جنبید اما مثل گذشته کار می کردم مشکل آب آشامیدنی اصلی ترین درد سر آن روزهای زندگی من بود.
هنوز با دلو از چاه آب می کشیدم وقتی ریسمان را به ته چاه رها می کردم صدای تالاپی می آمد چین به صورت آب می افتاد و کمتر از یک دقیقه طول می کشید تا دلو پر از آب شود.
ریسمان را چپ و راست با دست بالا می کشیدم تا دلو به لب چاه برسد، جانم در می آمد.
حسین که می آمد، دعوایم می کرد که «به خاطر بچه ت هم که شده از چاه آب نکش» و خودش دبه ها را از چاه پر می کرد.
یک روز یکی از همسایه ها صحنه آب کشیدن دلو را دید دلش سوخت و گفت: «موتور چاه ما سالمه، هر وقت خواستی بگو موتور و روشن کنم و آب بردار فقط به شوهرت بگو ۷۰ متر شیلنگ بخره»
موضوع را با حسین در میان گذاشتم به خاطر سلامتی من و بچه ام پذیرفت فقط شرط کرد که همسایه پول آب را حساب کند.
۷۰ متر شیلنگ خرید حالا شیلنگ داشتیم اما آب از شدت سرما توی شیلنگ یخ می زد و شوهر همسایه شیلنگ را می برد توی حمام زیر شیر آب داغ می گرفت تا یخش باز شود.
زینب که به دنیا آمد، حسین سر از پا نمی شناخت، می گفت: «درسته که پروانه ای اما من باید به دور تو بچرخم» و به دور من می چرخید اما این شادی و شور بیست روز دوام نداشت. زینب مریضی زردی گرفت و جلو چشممان جان داد.
آن روز دنیا برای من و حسین به قدری تیره و تار شد که در کنار گل پرپر شده مان سر به روی شانه های هم گذاشتیم و مثل ابر بهار گریستیم.
حسین زینب را برداشت و گریان به گورستان شهر(باغ بهشت) برد، شست و دفن کرد وقتی آمد از شدت گریه چشمانش سرخ از انبوه غصه صدایش گرفته بود.
زینب مرد و خانه غم خانه شد یاد زینب حتی برای یک ساعت از خاطرم نمی رفت عکس یک نوزاد دختر را روی کمد زده بودم و نگاهش می کردم، خواب و خوراکم شده بود اشک.
حسین دلداری ام می داد که غصه نخورم می خواستم اما نمی توانستم در فاصله کمتر از دو سال هم مادرم را از دست داده بودم و هم دخترم را؛ هر هفته سر مزارشان می رفتم گریه می کردم و سبک می شدم.
مدتی بعد حسین خبر داد که قرار است یکی از علمای بزرگ و انقلابی به نام آیت الله سید اسدالله مدنی به همدان بیاید و من و دوستانم برای آمدن او به همدان برنامه ریزی می کنیم.
شور انقلابی و مبارزه با رژیم طاغوت، غم بزرگ مرگ زودهنگام زینب را از دلش برد و من هم تلاش کردم آن گونه که او می خواست، صبور باشم.
بعد از فوت آیت الله آخوند ملاعلی معصومی همدانی، آیت الله مدنی تکیه گاه مردم همدان شد حسین هر روز به خانه او می رفت و با اخبار تازه می آمد.
می گفت: «این پیر شجاع و نترس از ما جوونا تو هر کاری جلوتره با اومدنش علمای سرمنبر، دل و جرات بیشتری بر افشای خیانت های شاه پیدا کردن»
و همین هم شد فریاد دادخواهی و مبارزه علیه حکومت شاه، علنی شد. مردم با شنیدن پیام ها و خواندن اعلامیه های امام در تبعید به خیابان ها می آمدند و ماموران حکومتی پاسخ اعتراض آنها را با گلوله می دادند و هر روز خبر شهادت کسی می رسید.
یکی از آنها همان همسایه دلسوز ما بود که شیلنگ یخ زده را زیر آب گرم حمام باز می کرد یک مرد مظلوم که من برایش خیلی گریه کردم.
ادامه این داستان را در «خداحافظ سالار» بخوانید.
این کتاب خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر سرلشکر پاسدار شهید حسین همدانی است به قلم حمید حسام که در پاییز ۱۳۹۶چاپ شد و به چاپ پنجمش هم رسید.
داستان «خداحافظ سالار» از سال ۱۳۹۰ آغاز می شود که شهید همدانی خانواده خود را در اوج بحران سوریه که دمشق در آستانه سقوط بود، آگاهانه به دمشق میبرد.
زندگی شهید همدانی مملو از حادثه، مجروحیت، گمنامی و کارهای بزرگی است که ناشناخته مانده، بخشی از کتاب «خداحافظ سالار» به خاطرات و نقش شهید همدانی در تاسیس سه لشکر سپاه در سالهای دفاع مقدس و ماموریتهای متعددی از جمله حضور وی در آفریقا و در نهایت دفاع از حرم اهلبیت(ع) در سوریه میپردازد.
سردار سرلشگر شهید حسین همدانی (ابو وهب) در سال ۱۳۲۹ در شهرستان آبادان دیده به جهاد گشود و در سن ۶۱ سالگی پس از چهل سال مجاهدت و نبرد در راه اسلام در تاریخ ۱۶ مهرماه ۹۴ در نبرد با تروریست های تکفیری در سوریه به فیض شهادت نایل آمد.
دیدگاه شما