می خواهم بنویسم از دوستی ها،میخواهم بنویسم از محبت ها،میخواهم بنویسم از برادری ها،میخواهم بنویسم از مدرسه عشق ،میخواهم بنویسم از بسیج...
این یک داستان شعاری نیست به قول حضرت آیت ا... برگ زرینی است از عمرچندساله مان...
الحق والانصاف با حضور در بسیج دانشجویی دانشگاه بوعلی بهترین برگ زندگی ام ورق خورد.قول میدهم که اولین برخورد دانشجویی ام با دوستان بسیجی را آنی و کمتر از آنی فراموش نکنم.
روزی که با هزار مکافات بعد از ثبت نام بالاخره خواستم راهی دانشکده بشم.از هرکی میپرسیدم داشکده کشاورزی کجاست ؟ اظهار بی اطلاعی می کرد. تک وتوکی هم که جواب می دادند میگفتند برو ایستگاه بعدش چرم سازی!
حالا معما دوتا شده بود!ایستگاه هم به مجهولاتمان اضافه شد.(مهندس...) رفتیم چرم سازی و اولین چیزی که توجه ام رو به خودش جلب کرد برج معروف کوره .... دانشکده بود که بچه ها ماجراها ازش تعریف می کردند که مکانیک وماشین آلاتیها بالای برج کذایی پرچم ورودی 83 مکانیک وماشین آلات را با افتخار هرچه تمامتر انگار که اورست فتح کرده باشند بالایش نصب کرده اند و بعدش هم خب طبیعتا حراست...!
اصلا ابهتی داده بود به دانشکده. بعد ها که نشانه های شیطان پرستی سینه به سینه در بین دوستان می چرخید ظاهرا به برج معروف هم تهمت هایی زده شده بود که البته باید این توطئه ها را قویا رد کرد و البته این ها کار استکبار است(مهندس...)
بالاخره وارد دانشکده شدم و اولین کاری که کردم قبل از رفتن به آموزش دانشکده رفتن به پایگاه بسیج دانشکده بود والبته قبل تر از آن سعی در دست وپا کردن یک دوست لــــر (محمد هاشمی)بود به قول خودمان ممد، که بعد ها به جرگه منورالفکرها پیوست.
اون روز دوسه بار رفتم جلوی دفتر بسیج اما بسته بود!منم که با شوخی های شهرستانی میانه ی خوبی داشتم هی می رفتم بیخود در میزدم .هرکی از اونجا رد می شد یک نگاه عاقل اندر سفیه بهمون مینداخت و رد می شد و ایضا ماهم همان نگاه را تحویلش میدادیم تا بالاخره سروکله حمید محمودیان (یکی از بهترین دوستانم در بسیج دانشجویی که البته یکی از بی ریاترین و فعالترین افراد مجموعه هم بود)پیدا شد یک جوان مثبت به معنای واقعی با یک پیراهن سفید بسیجی والبته شل با مقداری محاسن کم پشت که البته خودم همونم نداشتم.
دوتا بفرمایید تحویلمون داد و گفت تعطیله! برید فردا بیایید(بعدها فکر می کردم که حمید رو چند روز دیگه میزاشتن اونجا باید از خیر دانشکده کشاورزی تا چند سال میگذشتن!) البته رفتیم ولی اون روز هردفعه دیگه از اونجا رد شدم بازم در زدم!
روز بعد خروس خون جلوی دفتر بسیج دانشکده بودم خلاصه روز دوم وارد دفتر شدم برادر مشتاقی همه کاره بود ظاهرا خیلی هم سرش شلوغ بود ولی انصافا تحویلمون گرفت یک مسئولیت بزرگم رو دوشمون گذاشت به عنوان جانشین! مسئول! تربیت بدنی بسیج دانشجویی دانشکده! کشاورزی دانشگاه بوعلی سینا !!!! که البته کم از امام جمعه داغ داغ آباد دوستان نبود.تازه دوسه روز بعد که به هوش اومدم متوجه شدم که آسمان بار امانت نتوانست کشید...وبعد از پرس و جو از برادر مشتاقی در مورد کارهای فرهنگی بلافاصله و البته به طور همزمان به عنوان مسئول فرهنگی بسیج دانشکده هم منصوب شدم که بعد از سئوال درمورد اینکه برنامه هاتون چیه و چه کارهایی مدنظرتونه؟ برادر مشتاقی گفت هیچ چی! شما فقط این برد رو ماهیانه آپدیت کن!وقتی بهش گفتم برد تا الان آپدیت نکردم اونم از نوع یک ماهه اش !گفت برگه هاش روهم خودم پرینت می گیرم تو فقط بچسبونش!!
از حق نگذریم دفتر بسیج دانشکده را هیچ وقت اندازه اون روزهای اول دوست نداشتم خیلی گرم و دوست داشتنی بود شاید به خاطر اینکه ورودی بودم!
روزایه بعد برادر مشتاقی که دید بدجوری گیر افتاده، گفتش اصلا برو حوزه دانشکده علوم پیش ریحانی و کرمی(ناگفته نماند فامیلیه ریحانی هم خیلی جالب بود برام).
بعد از حضور در دانشکده علوم و ورود به حوزه،مورد استقبال گرم آقا سجاد قرار گرفتیم یه بنده خدایی دیگه ام اونجا بود که از قضا اراکی بود والبته ایشان هم بعد ها به صنف شریف متجددین پیوست.در همان حین که با آقای ریحانی در مورد کارها و برنامه های بسیج دانشجویی صحبت می کردیم فکر کنم رضا شیراوند بود که سر رسید و با آقاسجاد در مورد مسابقات فوتسال خوابگاه صحبت کرد و گفت هرکی رو که به فوتبال علاقه داره بهش معرفی کنه برای تیم بسیج ،که آقا سجاد هم دست ما دوتا رو گذاشت تو دست کاپیتان!
اصلا تربیت بدنی و فوتبال و ... اون روزایه اول با زندگی مون عجین شده بود ولم مون نمی کردانگار که ابر و باد و مه خورشید و فلک اون روزا در کار بودند که بله دیگه... فکر کنم اگه همین جوری ادامه می دادم و یه سر ناحیه می زدم به تیم ملی دعوت می شدم و طبیعتا اگه یه سر منطقه می رفتم مستقیم به جام جهانی صعود می کردم.
و ناگفته نماند در مسابقات شرکت کردیم و به صورت خیلی مفتضحانه ای با شکست های متوالی از فوتبال خداحافظی کردیم و کفش ها را آویختیم.ولی همان فوتبال زمینه آشنایی با دوستان بسیار عزیزی را برایم فراهم کرد...
طبیعی بود که بعد از شکست در فوتبال اندکی متاثر شویم و کنج خلوت برگزینیم!شاید در حد یکی دوهفته بود که کمتر حوالیه بسیج آفتابی می شدم خصوصا وقتی دیدم که بسیج با این مسابقات ورزشی در آفساید به سر می برد والبته انجمن مستقلی ها یه جور دیگه کار می کردند که جذاب تر به نظر می رسید ناگفته نماند بچه های دفتر تحکیم هم اون روزا خیلی فعال بودند درسته دفترشون بسته شده بود ولی از نفس نیافتاده بودند یه نشریه می زدند به اسم «روزها»که خیلی برام جالب بود اصلا فک نمی کردم اینقدر فضا باز باشه.
البته اگه راستش رو بخواید یکی دوبار تا نزدیکیای دفتر تحکیم هم سرک کشیدم و چشمتون روز بد نبینه،اینا اصلا مثل من نبودند بخوام خیلی رک بگم من یه بچه دهاتی بودم که هرچی دیده بودم فقط «حیا» بود ولی آنجا خبری از آن نبود و عطایش را به لقایش بخشیدیم.
زمینه آشنایی باانجمن مستقل از«....» هم به واسطه یک شوخی شهرستانی دیگه شکل گرفت که دیگه از گفتن اون معذورم وخلاصه اش اینکه دامنه اون شوخی به کلاس هم کشیده شد وکل کلاس رو سر کار گذاشتیم وکلی همه رو دست انداختیم همراه با یکی از دوستان!
البته زمینه آشنایی با انجمنی ها به واسطه اردوی غار علیصدر و برخورد بسیار خوب و محترمانه دوست عزیزم بهمن بهرام پور بود که خیلی متواضع و خاکی بود واین زمینه ای رو فراهم کرد که در حد دوسه بار هم به دفتر انجمن رفت وآمد داشته باشیم که الحمدا... زیاد به درازا نکشید.
در طی مراحل بازدید از تشکل های دانشجویی به دفتر جامعه اسلامی هم سر زدم که بی تعارف اون موقع یک جو خشک و محدود داشتند که اصلا بهمون نچسبید.
اصولا وقتی ورودی هستی از همه وقت بیشتر می فهمی ولی خب این قدر بهت القا می کنن که ورودی چیزی نمیفهمه که خودتم باور میشه و کم کم توام به جرگه خروجی های همه چیز فهم وارد می شی و تاز می فهمی که اون موقع چه قدر خلوص داشتی ولی خب...
زیاد آدم اهل شعری نیستم ولی خب اینجا رو شاعر قشنگ میگه که:
فرقی میان عابد و عارف نهاده اند
این خوش به عشق کار بود وآن به کار عشق
مثال ورودی و خروجی ام در دانشگاه های ما بیشتر به عارف وعابد می ماند. کم کم با خوابگاه و برگزاری نماز جماعت و برگزاری زیارت عاشورا و جلسات خودمانی سرم گرم شد تا اینکه....
ادامه دارد....
دیدگاه شما