فکر میکنم پاییز سال 92 بود که وارد یک فروشگاه در شهرستان شدم.خوب صاحب مغازه جوان خوش اخلاق و خوش برخوردی بود.کنارش خانمی با چادر در کار فروشگاه به او کمک می کرد از شواهد و قرائن فهمیدم تازه کار است.چون جوان خوش برخورد تازه داشت به او قیمت ها و فرم کار را در کنار توجیه مشتریان اموزش می داد.
بر سر این دختر خانم حدودا شاید 20 ساله (کمی زیاد تر یا کم تر)چادر عربی بود و یک مقنعه.با برخوردی با حیا و موقر و سنگین.
در طی مدت گذشته از آن زمان تا کنون خیلی کم گذرم به ان مکان افتاده بود.
چند روز پیش برای کاری دوباره وارد این فروشگاه شدم.
فروشندگان عوض نشده بودند،همانها بودند. باز همان خانم جوان و آن پسر خوش تیپ و خوش برخورد اما اینها همه ی آن چیزی نبود که من در همان نگاه اول و پس از حضور چند دقیقه در فروشگاه متوجه آن شدم.
آن روز در روزهای آغازین کار آن خانم که بومی یکی از روستاهای شهرستان بود و برای کار امده بود چادر و مقتعه بر سر داشت و امروز چادری در میان نبود و به جای مقنعه شالی بر سر جای گرفته بود که گوشواره های ان دختر خانم هم از درون آن مانند یک مزون واقعی گوشواره در شهری مثل لندن در آن مشخص بود،
آن روز پاییزی سال 92 دختر خانم آرایش چندان بر صورت نداشت اما آن روز بهاری 94 چیزی کمتر از یک مدل اروپایی در آرایش نداشت،
آن روز وقتی با ان پسر صحبت می کرد از او با نام آقای... نام می برد و آن روز بهاری همدیگر را مانند دو محرم صدا میزدند.
بله من هم مانند شما اولین چیزی که به ذهنم آمد این بود که شاید این دو در این مدت محرم شده باشند اما .......الله اعلم.
این دلنوشته ی یک رزنی است که نگران اوضاع فرهنگی شهرستان است همین.
انتهای پیام/
دیدگاه شما