بار سفر می بندد... با هر سختی ای راهی طائف می شود... بزرگان قبیله ثقیف را جمع می کند... ولی حرف هایش در دل های سنگ شده ی آنان رسوخ نکرد...
به کودکان و نوجوانان و سفیهان و... گفتند او را سنگ باران کنند... چه ها نکشیدی ای محمد!...
محمد ص با سر و روی آغشته در خاک و خون به کنار باغ انگوری رسید و به سایه ی تاک انگوری پناه برد... در آن لحظات با خدایت زمزمه می کردی: «...اگر تو بر من خشنود باشی، بر من گوارا خواهد بود...»
صاحبان باغ دلشان به حال تو سوخت و غلامشان عَدّاسِ مسیحی را با سبدی انگور نزد تو فرستادند تا به تو تعارفی کند... وقتی انگور بر می داشتی زمزمه کردی «بسم الله».
عداس که تا کنون از آن مردم بت پرست چنین چیزی نشنیده بود گفت این جمله که تو گفتی، در میان مردم این بلاد معمول نیست!!.
پیامبر ص فرمود: «تو اهل چه شهری هستی و دین تو چیست؟» عداس گفت: «من مسیحی مذهب و اهل شهر نینوا میباشم». رسول خدا ص فرمود: «از شهر مرد شایسته، "یونس بن متی" هستی؟»
عداس با تعجب گفت: «تو از کجا یونس بن متی را میشناسی؟» رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «او برادر من و پیغمبر خدا بود، چنانچه من پیغمبر و فرستاده خدا هستم... »
چه ها گفتند کسی نمی داند ولی یک آن دیدند او به قدم های پیامبر افتاده و دست و پای او را می بوسد...
عداس با سبدش بازگشت ولی آن عداس همیشگی نبود...بلکه نور اسلام در چهره اش می درخشید...
حجت الاسلام علی رضایی طلبه مقیم شهر مقدس قم و دانش آموخته حوزه علمیه
انتهای پیام/م
دیدگاه شما