به گزارش صبح رزن،عاشورا صحنه عشق و دلداگی به صراط مستقیم و خداوند است.
داستان کربلا چنان حیرت انگیز و پر مسئله است که هنوز نیاز به روایتهای فراوان دارد.
هر روز به قلم حجت الاسلام حامد رضایی از طلاب رزنی مقیم شهر قم به داستانها و پرده های ناگفته کربلا می پردازیم.
یکی از خیمه ها برای مشک های آب بود و مشک های آب را آنجا انباشت می کردند... تاریکی شب که همه جا را فرا گرفت همه را نزد خیمۀ مشک های آب جمع کرد...
امام سجاد می گوید من با اینکه بیمار بودم و توانی نداشتم به هر ترتیب بود خود را نزدیک آنها نمودم تا بشنوم چه می گویند...
اما بعد... به راستي که من اصحابی را بهتر و باوفاتر از اصحاب خود نمی دانم و اهل بيتی نيکوتر از اهل بيت خود نمی دانم...
آگاه باشيد که يک روز ديگر زياده از عمر ما نمانده. من امشب شما را مرخص کردم و بيعت خود را از گردن شما برداشتم. بر شما حرجی نيست، اينک ظلمت شب عالم را فراگرفته، آن را غنيمت دانسته هر يک به طرفی برويد و هر يک از شما دست يکی از اهل بيت مظلوم مرا بگيريد و در اين ظلمت شب برويد و مرا بگذاريد... چرا که آنان غير از مرا نمی خواهند...
اول ماه بنی هاشم بلند شد... برای چه چنین کنیم؟ برای اینکه بعد از تو زنده باشیم؟ خدا آن روز را نیاورد؟... و بعد یکی یکی اصحاب اعلام وفاداری کردند...
امام حسین که چنین دید زبان گشود... پس ای اصحاب با وفای من بدانید که فردا کشته خواهیم شد و...
قاسم، یتیم امام حسن (نوجوان حدود سیزده ساله)، چنان که گویی میان جمعیت ناظر این صحنه ها بود... به هر ترتیب خود را نزدیک عمو کرد... با خود می گفت شاید من چون بچه هستم به حساب نمی آیم و منظور امام حسین اصحابش بوده...
عمو جان آیا من هم جزء کشته شدگان خواهم بود؟... امام حسین چگونه خبر شهادت به فرزند برادر بدهد؟... مگر به این راحتی می شود؟... جوابش را با یک سوال داد... قاسم جان مرگ در نظر تو چگونه است؟... اَحلئ مِن العسل... شیرین تر از عسل... یعنی عمو جان می خواهی مرا امتحان کنی؟... من فرزند حسنم... تربیت شدۀ تو هستم...
حالا نوبت امام حسین است جواب سوال قاسم را بدهد... آری قاسم جان تو هم فردا شهید می شوی اما بعد از اینکه دچار #بلایی_عظیم می گردی...
جریان شهادت قاسم مفصل است... خلاصه کنم... بعد از شهادت پسرعمویش علی اکبر، آمد کنار عمو... ولی عمو اجازۀ جهاد نداد... دوباره آمد... اجازه نشنید... می گویند افتاد به دست و پای عمو... دیگر بند دل عمو پاره شد... نتوانست با زبان بگوید برو... ولی یک وقت دیدند حضرت دستانش را باز کرد و گفت قاسم جان بیا تا برای آخرین بار تو را در آوغوش بگیرم... آنقدر قاسم در آغوش عمویش گریه کرد تا از حال رفت...
دقایقی بعد در صحنه نبرد دیدند نوجوانی می آید که زره و لباس نظامی به تن ندارد... حق داشت زره به تن او پیدا نمی شد... رشادت ها از خود نشان داد اما ناگاه او را دوره کردند... یک وقت صدای قاسم بلند شد... عمو جان به دادم برس...
اما آن بلای عظیم چه بود؟... تا دیدند امام حسین دارد می آید لشکر دشمن به عقب فرار کردند... اینجا بود که بدن بی جان قاسم زیر دست و پای اسب ها ماند... و استخوان هایش یکی پس از دیگری خورد شدند...
گرد و خاکی بلند شد... چشم چشم را نمی دید... وقتی گرد و خاک ها خوابید دیدند حسین بر بالین قاسم نشسته و سرش در دامن گرفته و با دست هایش خون از دیدۀ قاسم پاک می کند... و می گوید قاسم جان چقدر برای عمویت سخت است که تو کمک بخواهی ولی از دستم کاری بر نیاید...
حجت الاسلام حامد رضایی دانش پژوه در موسسه امام خمینی و حوره علمیه قم
دیدگاه شما