من را به جلسهای در مؤسسه عروج فیلم وابسته به موسسه تنظیم و نشر آثار امام(ره) دعوت کردند. آنجا گفتند ناطق ۳۵ درصد دارد، خاتمی ۲۳ درصد، منتهی خاتمی دارد رشد میکند و ناطق دارد درجا میزند. آذرماه یا دی ماه سال ۷۵ بود. گفتم: «خاتمی حتماً رأی میآورد و شما دارید خودتان را دستکم میگیرید.» گفتند: «چرا با این اطمینان میگویی؟» گفتم: «برای اینکه مثل شما با ماشینهای کولردار این طرف و آن طرف نمیروم. با تاکسی میروم و در خیابان راه میروم و به شما میگویم هر کسی که در مقابل ناطق گذاشته شود به خاطر وضعیت فعلی مملکت رأی میآورد، مخصوصاً خاتمی هم سید است، هم آخوند و هم خوشتیپ.» گفتند: «برای تبلیغاتش چه کار کنیم؟» گفتم به نظر من انتخاب شده است. شما باید فکر کنید چه جوری میخواهید مملکت را اداره کنید. اگر جای خاتمی بودم میگفتم آی هوار هوار! بیایید یک کاری کنید، کمک کنید، من دارم رئیسجمهور میشوم. یعنی آمادگی برای اداره مملکت ندارید. شما ۱۰ سال نشستید و از دور ایراد گرفتید و شرایطتان هم طوری است که ورودتان به انتخابات برای این بود که یک اپوزیسیون قوی باشید، اما عملاً دارید حاکمیت را به دست میگیرید.
آقای جیرانی و ناصر تقوایی که فیلمساز بودند. البته بعد از عید ۷۶ به شکل جدی مشغول ساختن فیلمهای تبلیغاتی آقای خاتمی شدیم. دو قسمت سخنرانی را ساختم و کارگردانی بخش مصاحبه فیلم سوم که مصاحبه با مهندس حجت بود، به عهده گرفتم، منتهی مونتاژ و شکلدهی نهایی کار با مرحوم سیفالله داد و آن جمله معروف را که خیلی تأثیرگذار هم بود سیفالله نوشته بود. احمد مرادپور بود و خیلیهای دیگر. در این فاصله ما با گروه تبلیغاتی حزبی آقای خاتمی آشنا و رفیق شدیم.
اول برای انتخابات شورای شهر دنبالم آمدند که فراری شدم و به سینمای حوزه رفتم و تا شب که مدت ثبتنام تمام شد، آنجا ماندم و موبایلم را هم خاموش کردم. بعد که فهمیدند فراری هستم، برای انتخابات مجلس خود سید رضا خاتمی با من تماس گرفت و گفت این دفعه راه فرار نداری. هر شرطی هم که گذاشتم قبول کردند. گفتم من با شما اختلاف نظر دارم و مستقل عمل میکنم، گفت باشد.
گفتم میخواهم فیلم بسازم، گفتند مرخصی میدهیم برو فیلمت را بساز. داشتم ساخت «فرزند صبح» را شروع میکردم. خلاصه هیچ راهی برای انکار نگذاشتند. خودم هم یک مقدار کنجکاوی داشتم و میخواستم بفهمم آنجا چه خبر است.
فقط در سال اول کمی فعال بودم و سعی کردم ببینم میشود کاری کرد یا نه. در سه سال بعدی مطمئن شدم از طریق ساز و کار مجلس نمیشود تغییر اساسی ایجاد کرد و به جایی رسید. روی طرح ۵۰ هزار تومان برای هر ایرانی که بعداً احمدینژاد آن را عملی کرد، کار کردم. در آن سه سال روی پرداخت یارانههای نقدی مستقیم کار کردم و با اقتصاددانهای مجلس و کسانی که فکر میکردم در این زمینه صاحبنظر هستند صحبت میکردم. اولین بار که این مسأله را مطرح کردم، خودم حساب کرده بودم به هر ایرانی ۲۵ هزار تومان میرسد. هفت هشت سال بعد این طرح اجرایی شد. وقتی مجلس تمام شد، یک سال بعد نوبت انتخابات ریاست جمهوری رسید و این طرح به عنوان ۵۰ هزار تومان برای هر ایرانی بالای هجده سال از طرف آقای کروبی اعلام شد که باز کارهای تحقیقاتی آن را انجام دادم.
بله، هنوز هم هستم.
الان باید به هر ایرانی ۲۵۰ هزار تومان بدهند. فکر میکنم به ترتیبی که آقای احمدینژاد طرح را اجرا کرد، تقریباً طرح را خراب کرد. آخرین بار که در فرانسه بودم بنزین لیتری دو یورو یعنی ۱۰ هزار تومان بود. الان هم که قیمت بنزین پایین آمده است، باز در اروپا نباید کمتر از یک یورو یا پنج هزار تومان باشد. وقتی قرار باشد بنزین را به این قیمت برسانید باید پول توسعه مترو در شهری مثل تهران را داده باشید. وقتی حرکت کردن با ماشین شخصی سخت میشود، باید مترو وجود داشته باشد که آدم بتواند با آن به کارش برسد. بحث بسیار مفصلی است...
من اصلاً نمیخواستم برای دور بعد مجلس کاندیدا شوم، به همین دلیل اصلاً اسم ننوشته بودم که رد صلاحیت شوم. عکس و فیلم گرفتم، چون فکر میکردم برای ثبت در تاریخ میماند. گاهی هم در جلساتی که حزب مشارکت میگذاشت و کسانی که رد صلاحیت شده بودند و جمع میشدند شرکت میکردم و فیلم میگرفتم. در جلسه تحصن دیده شدم، در حالی که در جلساتشان هم بودم.
در جلسهای که بالا تشکیل میشد و ۴۰، ۵۰ نفر از نمایندگان رد صلاحیتشده در آن بودند، گفتم شما انتخابات شورای شهر را باختید. الان هم انتخابات مجلس را خواهید باخت، برای اینکه اصلاً مثل حزب رفتار نمیکنید، بلکه دارید مثل یک دار و دسته، گروه فامیلی، رفاقتی و دور همی رفتار میکنید. بیایید مثل حزب رفتار کنید. بهجای اینکه تحصن کنید که رد صلاحیتتان ملغی شود، فرض کنید همه شما رد صلاحیت میشوید و ابداً هم تغییر نمیکند. یک عده که تأیید صلاحیت میشوند. خیلی از آنها اصلاً سابقهای ندارند که شورای نگهبان بخواهد روی سابقهشان دست بگذارد، در نتیجه شما یک گروه چند هزار نفری را در اختیار دارید که لزوماً موضع مخالف سیاسی با شما را هم ندارند. بیایید مثل یک حزب رفتار کنید و برای اینها یک امتحان بگذارید و بگویید میخواهیم با شما مصاحبه کنیم و یک لیست سایه و جانشین برای مایی که رد صلاحیت شدهایم، بدهید. یک لیست ۳۰، ۴۰ نفره از بین این چند هزار نفر انتخاب کنید و بگویید این لیست جانشین کسانی است که رد صلاحیت شدهاند و ما از اینها حمایت میکنیم. مجلس را بهسادگی به دست کسانی که میخواهند آن را از دستتان در بیاورند ندهید. در آن جلسه سکوت مطلق شد. خداییش تنها کسی که واکنش خوبی نشان داد خود سید رضا خاتمی بود که گفت به نظر من این طرح قابل بررسی است. شاید هم به او برخورد، چون بعد از آن هم سکوت مطلق ادامه یافت. پنج دقیقه بعد هم سید رضا خاتمی نه لزوماً به دلیل حرف من، بلکه کار داشت و از جلسه بیرون رفت. برگشتم و به بغلدستیام گفتم: «چرا اینها اینطوری کردند و خفقان مرگ گرفتند؟ چرا هیچ چیزی راجع به حرفهایم نگفتند؟» گفت: «اینها خودشان میخواهند نماینده شوند. مثل تو نیستند که اصلاً اسم ننوشتی. برای اینها فرقی نمیکند چه کسی بیاید یا نیاید. اینها میخواهند خودشان بیایند.»
نه، آن موقع فکر میکردم خیلی با حسن نیت تحصن کردهاند و من هم به همین خاطر با شور و هیجان حرف زدم. دو ماه بعد حدود ۲۰-۱۰ روز مانده به انتخابات مادرم از دنیا رفت و در مسجد بودم. چند نفر از دوستان آمده بودند تسلیت بگویند و داشتند میرفتند. داخل مجلس خانم کولایی گفت: «ما به این نتیجه رسیدیم طرح شما طرح خوب و طرح جانشین کارآمدی است.» گفتم: «خانم! ۲۰ روزه چه کار میشود کرد؟» با خودم گفتم مادرم مرده است و بهجای تسلیت به من میگوید طرح خوبی است، آن هم ۲۰ روز مانده به انتخابات مجلس!
طرح ۵۰ هزار تومان برای هر ایرانی را در مصاحبه با آقای کروبی به صورت سؤال و جواب نوشته بودم. دو مصاحبهای را هم که با آقای خاتمی کردم، خودم نوشتم. برای ریاست جمهوری معمولاً اینطوری رفتار میکنند که خودمان سؤال و جواب را مینویسیم، بعد برایشان میخوانیم و هر جا که نخواست عوض میکنیم یا خط میزنیم.
وقتی قرار شد آقای کروبی در دور اول شرکت کند، مصاحبهای را که نوشته بودم خواندم تا رسیدم به طرح ۵۰هزار تومان برای هر ایرانی بالای هجده سال، گفت: «واقعاً این را نوشتی؟» گفتم: «میخواهید خط بزنم.» گفت: «نه، بگذار با اقتصاددانهای حزب اعتماد ملی مشورت کنیم، ببینیم جواب آنها چیست.» گفتم: «نه آقا! من سؤال و جواب را خط میزنم.» گفت: «ناراحت شدی؟» گفتم: «نه آقا! الان در اسفندماه هستیم. این مصاحبه قرار است در شماره عید روزنامه شرق چاپ شود. از اسفندماه تا زمانی که این خبر به روستاها ـ یعنی جایی که امکان بیشترین تأثیرگذاری وجود دارد ـ برسد، سه ماه بیشتر نیست که این مدت خیلی کم است. از اسفند تا خرداد که قرار است مردم رأی بدهند، فرصت کمی برای جا افتادن این طرح است. همین الان هم زمان کم است. آن وقت ما بنشینیم و با اقتصاددانهای حزب اعتماد ملی صحبت کنیم، یکی بگوید آره، یکی بگوید نه. بعد هم اکثر آنها به طرحهایی که ابداعی به نظر میرسد پاسخ «نه» میدهند. سیاستمدار که از اقتصاددان تبعیت نمیکند سیاستمدار جهتگیری را معین میکند، اقتصاددانها باید راهش را پیدا کنند. ما در مجلس با هر اقتصاددانی که سیاستهای اقتصاد لیبرال را دنبال میکردند، صحبت کردیم، همه گفتند تورم به وجود میآورد. حالا معلوم است اقتصاددانهای حزب اعتماد ملی هم چه خواهند گفت. اصلاً سؤال و جواب را خط میزنیم.» گفت: «نه، پس برویم ببینیم چه میشود.» کروبی با طرح آشنا بود و میدانست نظرم چیست، اما وقتی شنید کمی وحشت کرد، ولی بعد بالاخره تصمیم گرفت و ریسک کرد. یک هفته ده روز مانده به عید، این مطلب تیتر روزنامه شرق شد. حزب اعتماد ملی به هم ریخت، در حدی که خیلیها گفتند ما استعفا میدهیم و میرویم. اینها هیچ اهمیتی به ما نمیدهند. خودشان برای خودشان برنامهریزی و اعلام میکنند.
نخیر، بود. حزب بود و کمیسیون اقتصادی هم داشت که گفته بودند ما میرویم. این چه حزبی است که هیچ صحبتی با ما نمیکنند و خودشان میبرند و میدوزند. بعد دکتر صحرایی که استاد بعضی از اینها بود و هر کسی که به او تلفن زده و نظرش را پرسیده بود، گفته بود این طرح خیلی خوبی است. چه کسی این طرح را داده است؟ طرح خیلی درستی است و باعث میشود اقشار پایین اجتماع وارد بازار خرید شوند. با این ۵۰ هزار تومان هم که چیزی بیشتر از کفش ملی و محصولات ارزان نمیشود خرید و اتفاقاً صنایع پایین دستی رونق میگیرند و خلاصه چیزهایی را گفته بود که اصلاً در فکرم نبود، ولی وقتی او تأیید کرد، دهان خیلیها بسته شد و همین اتفاق هم افتاد، یعنی اقتصاددانهای حزب اعتماد ملی به خاطر اینکه دکتر صحرائی تأیید کرد، سکوت کردند.
«روز شیطان» حاوی یک هشدار بود در باره اینکه مسأله هستهای و بمب اتمی ممکن است برای نظام ایران تبدیل به یک بحران شود. در آن زمان خود من هم واقعاً فکر نمیکردم این بحران اینقدر جدی شود که روزی تبدیل به نقطه تمرکز نظام اروپایی و امریکایی شود که به این موضوع بچسبند تا از آن علیه جمهوری اسلامی استفاده کند، اما شد و خود «روز شیطان» هم بیشتر قابلیت نمایش پیدا کرد.
ببینید فیلم در سال ۱۳۷۳شمسی یا ۱۹۹۴ ساخته شد. در این سال اتحاد شوروی تازه از هم پاشیده بود. اینکه بخشی از اورانیوم غنیشده جداشده از کلاهکهای هستهای به شکل نگرانکنندهای در قطارهای کهنه نگهداری میشود و یک سرباز مست از آن مراقبت میکند ممکن است مقدار زیادی از این اورانیوم گم شده باشد، چون انبارداری و مراقبت درستی از آن نشده است. این داستان باعث شد فکر کنم ممکن است بخواهند چنین پاپوشی برای ایران درست کنند که میخواستید بمب اتمی درست کنید و یکی از آنها بهطور اتفاقی منفجر شده است و بخواهند با این صحنهسازی بحرانی که به یک وضعیت کودتایی منجر میشود درست کنند. فکر میکردم فیلم حاوی یک هشدار است و شاید بعضی از مسئولین کشور هم این هشدار را دریافت کرده باشند که چنین خطری وجود دارد که یک سازمان جاسوسی چنین سناریویی را بنویسد و سعی کند از طریق چنین حرکتی در ایران بحران به وجود بیاورد، اما بعدها جریان جور دیگری پیش رفت، یعنی تأکید کردند ایران میخواهد بمب بسازد، در حالی که عین آن داستان اتفاق نیفتاد که بخواهند یک بمب را منفجر کنند و بگویند داشت میساخت. به هر حال صورت کلی مسأله معلوم بود و از همان موقع تأکید روی به وجود آوردن یک فضای وحشت و ایجاد تصویری از ایران که میخواهد اتمی بشود و در منطقه قدرتنمایی اتمی بکند، شروع شد.
الان دیگر قضیه کهنه شده است. وضعیت فعلی طوری است که مردم دنیا دیگر از این بازی پانزده - بیست ساله خسته شدهاند که در آن کشوری مورد حمله قرار گرفته است که تو میخواهی بمب بسازی و او دائماً میگوید من نمیخواهم بمب بسازم. کسانی که او را متهم میکنند همهشان بمب دارند و رئیسشان هم واقعاً بمب را علیه زن و بچه مردم به کار برده و آنها را زغال کرده است. این وضعیت کاملاً کمدی است و درست مثل این است که دراکولا رئیس انجمن مبارزه با خونخواری شده باشد یا دراکولا به عنوان خونخوار اعظم و چند خونخوار دیگر انجمنی را تشکیل داده و به بنده خدایی گیر داده باشد که میخواهیم جلوی خونخواری تو را بگیریم. طرف دائماً بگوید من علاقهای به خون ندارم و خون جزو غذاهای مورد علاقه من نیست، ولی آنها دست از حرفشان برندارند. فکر میکنید این داستان را چقدر میشود ادامه داد؟ مردم دنیا و مردم اروپا و امریکا احمق که نیستند. درست است جرأت ندارند حرف بزنند. خودشان میدانند در ممالک مدعی دموکراسی بعضی از حرفها را که بزنی به دردسر میافتی، منتهی به قول معروف با پنبه سرت را میبرند، بنابراین حرف نمیزنند، اما ته دلشان که میدانند طرف، خودش بمب را به کار برده است. چطور این صلاحیت را برای خودت قایلی که چه کسی میخواهد بمب بسازد یا نسازد. معلوم است داری حرف زیادی میزنی. بنابراین پس از مدتی این حرف هم تأثیر و کارآیی خود را از دست میدهد و احتمالاً آنها از طریق سنجش افکار عمومی به شیوه درست در بین مردم خودشان به این نتیجه میرسند که عده زیادی از مردم خودشان احتمالاً دارند در دل خودشان به آنها به خاطر ادامه دادن این بازی فحش میدهند.
بنابراین «روباه» فرق میکند، به این دلیل که روحیه «روز شیطان» روحیه ترسیدهای است، یعنی فضای فیلم یک فضای وهمی است و به نظر میآید مأموران وزارت اطلاعات در آنجا احساس خطر واقعی میکنند از اینکه ممکن است چنین خطری برای مملکت پیش بیاید و مردم هم هیچ خبر ندارند و ما هم نمیتوانیم به آنها خبر بدهیم و نگرانشان کنیم و باید مسأله را به شکلی حل کنیم، در نتیجه حس ترس و فضای سرد بحرانی در فیلم هست.
نه، از موضع ضعف نیست، بلکه از این موضع است که ما مأمورانی هستیم که چیزی را میدانیم که نه میتوانیم به مردم بگوییم و نه میتوانیم خودمان به سادگی تحمل کنیم. موقعیت خیلی ترسناک است، اما در «روباه» روحیه اصلاً اینطور نیست، بلکه روحیه سرخوش آدمهایی است که نه تنها از این موقعیت عبور کردهاند، بلکه از این موقعیت استفاده میکنند و زیر یک خم طرف را با استفاده از نقشهای که خودش کشیده است میگیرند و تازه یک شبکه جاسوسی او را هم در کشورهای خارج پیدا و متلاشی میکنند. یعنی روحیه شادمان آدمهایی است که نه تنها احساس خطر نمیکنند، بلکه احساس قدرت میکنند.
قبل از اینکه به کانادا بروم، تلهفیلمی به اسم «یازده دقیقه به ظهر» را ساخته بودم. موضوع فیلم روز اول جنگ بود که فرودگاه مهرآباد بمباران شد و اینکه میخواهند از امام(ره) مصاحبه بگیرند و باتری دوربین فیلمبرداری که قرار است فیلم بگیرد، خالی از کار در آمده و دشارژ شده است و این وحشت وجود دارد که نتوانند مصاحبه را بهموقع به مردم برسانند. میخواهم بگویم فضای شوخ و شنگ و مبارزهجویانهای که شاید در این دو فیلم دیده میشود، قبل از رفتن به کانادا هم بود. اما اگر میخواهی بدانی در کانادا چه دیدم، چیزهایی را دیدم که قبلاً دورادور حس میکردم و بعد مطمئن شدم و به تجربه فهمیدم ایرانیهایی که در آنجا زندگی میکنند، در یک دیکتاتوری کامل به سر میبرند و در رودربایستی گیر کردهاند. خانه و زندگیشان آنجاست، بچههایشان آنجا بزرگ شدهاند و نمیتوانند برگردند، اما در پنهان نمیتوانند انکار کنند که زور بالای سرشان است.
حداقل جامعه ایرانی که ما فکر میکنیم از اینجا رفتهاند که در یک مملکت آزاد زندگی کنند خودشان هم میدانند و در درددلهای شخصیشان هم میگویند که در آنجا یک دیکتاتوری کامل وجود دارد. دیکتاتوری که از لحاظ سیاسی هم کاملاً آشکار است. مثلاً یک حزب کمونیست کارگری در آنجا وجود دارد که یک اسم درست هم نتوانستهاند برایش جور کنند. کمونیست کارگری مثل این است که بگویید مشکی تیره، چون همه احزاب کمونیست، کارگری هستند دیگر. همه ایرانیها هم در آنجا میدانند یک یهودی به اسم گمانم موسی حکمت این حزب را تأسیس کرده است. به ما میگفتند اینها از همه جا پول میگیرند و بعد وانمود میکنند که با دولت کانادا اختلاف دارند و آمادهاند به زندان بروند، ولی البته هیچ کدامشان را نمیگیرند زندانی کنند. اینها ایرانیها را تلکه میکردند. مثلاً هر کسی که میخواست خانهاش را بفروشد باید در نشریهای که همه میدانستند مال حزب کمونیست کارگری است آگهی بدهد. بعد رسماً میآمدند دم در مدرسهای که در آن زبان فارسی به بچهها یاد میدادند و مدرک آموزش و پرورش ایران را میدادند، اینها میآمدند و پول میخواستند و میگفتند نمیخواهید به حزب کمونیست کارگران دنیا کمک کنید؟ این حزب هیچ ربطی به کمونیسم نداشت و همه میدانستند با دولت کانادا روابط خوب و در امریکا پشتیبان دارد. مثال میزنم.
اتفاقاً نقطه قوت فیلم است. کسانی که فکر میکنند این اسم به فیلم آسیب میزند، باید ببینند اگر اسم دیگری میگذاشتیم فیلم ضعیفتر میشد یا قویتر؟
اینها کسانی هستند که واخوردگی دارند و اعتماد به نفس ندارند. اگر کمی وضع امنیت مملکتشان را حتی با ترکیه ـ و نه عراق، افغانستان و آذربایجان ـ مقایسه کنند، خواهند دید تفاوت از کجا تا کجاست، بنابراین مشخص است کسانی دارند این امنیت را حفظ میکنند و دقیق اوضاع را زیر نظر دارند و همه حرکاتی را که ممکن است امنیت مملکت را تهدید کند، رصد میکنند و از پس ماجرا هم برمیآیند. اگر اینطور نباشد، باید تصور کنیم اسرائیل حیوان خوش خط و خالی است و تا حالا هیچ نقشهای نکشیده و هیچ کاری نکرده است که خب این با عقل جور در نمیآید.
عکسش این است که باید بفهمیم چنین اتفاقاتی دارد در مملکت میافتد، منتهی ما از آنها خبردار نمیشویم. مضافاً بر اینکه هر کسی که فکر میکند این نقطه ضعف فیلم است، فکر میکند اگر ما بهجای نتانیاهو هر اسم دیگری میگذاشتیم و برای یک جاسوس فرضی از خودمان اسم میگذاشتیم، فیلم ضعیفتر میشد یا قویتر؟ در خود سالن نمایش برج میلاد، بعضی از آقایان با موبایل وارد اینترنت شده بودند که ببینند واقعاً یوناتان نتانیاهو داریم یا نه؟ چون کافی است در اینترنت جستوجو کنید تا متوجه شوید هم یوناتان نتانیاهو داریم، هم بنیامین و هم آیدو داریم که همگی کارشان را در سایرت متکل، یعنی سازمان اطلاعات نظامی اسرائیل شروع کردهاند، همگی مأموریتهای خارج از اسرائیل و سوابق تروریستی دارند. اصلاً کابینه اسرائیل اینطور است که همگی سابقه فعالیتهای تروریستی دارند.
بله، چیز دور از ذهنی نیست، مخصوصاً اگر آدم جستوجوی مختصری بکند تا ببیند حکومت اسرائیل یک مشت تروریست هستند و آدمهاییاند که قبلاً در گروههای ترور، برادری خودشان را ثابت کرده و حالا به سطح کابینه رسیدهاند. مثلاً لیونی همین زنی که قرار است اپوزیسیون اسرائیل باشد و در صورتی که نتانیاهو سرنگون شود، جانشین او شود، در اروپا در تیم ترور بوده و در آنجا ترور انجام داده.
در این فیلم تعدادی از بازیگرها به دلایلی که مطرح کردند، پاپس کشیدند و در این فیلم شرکت نکردند. واقعیت این است که هیچ وقت نیازی به بازیگر ستاره به شکل حرفهای احساس نکردهام. بیخودی معروف شدهام به اینکه طرفدار ستارهسازی و ستارهبازی هستم، در حالی که هیچ کس به این توجه نمیکند من با ستارهها کار نکردهام، بلکه با هر کسی که کار کردهام، بعداً او ستاره شده است. تقصیر من که نبوده است. فیلم خوب از کار درآمده است و آنها ستاره شدهاند. از فیلم «عروس» بگیرید تا همین فیلم «سنپترزبورگ» که محسن تنابنده و پیمان قاسمخانی بازی کردند. اگر فیلم خوب از کار در بیاید، بعداً کارش میگیرد و ممکن است چنانچه طرف علاقهمند و پیگیر باشد و خودش را در فرم نگه دارد، ستاره شود و خود را به عنوان کسی که میتواند گیشه را تضمین کند، جا بیندازد، اما این به این معنا نیست که بخواهم دو باره با او کار کنم و یا حتماً به ستارهها نیاز داشته باشم.
در همین فیلم «روباه» بازیگرهایی را که بازی نکردند، از اول نمیخواستم. اصلاً سناریو را برای حمید گودرزی نوشته بودم. سه ماه قبل از اینکه قرارداد نگارش فیلمنامه بسته شود، در خلاصه قسمتها اسم شخصیت را عمداً حمید گذاشتهام، چون از اول حمید گودرزی مد نظرم بود. بعد تهیهکننده آقای پیرهادی گفت محسن تنابنده باشد. خود محسن هم هر بار که میخواستم فیلمی بسازم، میگفت من هم هستم. سر این فیلم هم همین را گفته بود. گفتیم باشد! به تنابنده بگویید بیاید با هم صحبت کنیم. آمد و صحبت کردیم و بعد از مدتی شروع کرد به غرغر کردن که castتان خوب نیست. شاید هم واقعاً نظرش همین بود. بعضی از بازیگرها واقعاً مسألهشان این نبود که نمیخواستند چنین فیلمی را بازی کنند دلایل دیگری داشتند. مثلاً یکی دستمزدهای بالایی را مطرح کرد که من گفتم به او بگویید من هیچ فیلمی نساختهام که دستمزد یکی از بازیگرها از دستمزد خودم بیشتر باشد، بنابراین شما فراموش کن. یعنی نمیخواهم همه را با یک چوب بزنم و بگویم ترسیده بودند.
برعکسش چرا. یعنی وقتی مشخص شد قرار است با حمید گودرزی کار کنیم، گفت تهدید میشود. البته تهدید به این معنا که…
حمید قبلاً به دلایلی که نمیخواهم وارد جزئیات آن شوم، به من گفت فکر میکنم بایکوت شدهام. یک سالی بود که هیچ پیشنهادی به او نشده بود. میگفت تلفن میکنند و با لحن خیرخواهانهای میگویند این کار را نکن، وضعیت بد میشود. شاید بعضی از کسانی که تلفن میکردند از حرفهایهای سینمای ایران بودند و خودشان را رفیق حمید گودرزی میدانستند و به او مشورت حرفهای میدادند. بعضیها گفتند ما نگران green card و مسافرتهای خارجیمان هستیم، ولی همه آنها اینطور نبودند. دلم میخواهد تهیهکنندهها هم بدانند اگر خواستم فیلمی بسازم، ترجیح میدهم از کسانی استفاده کنم که برای اولین بار جلوی دوربین میروند. واقعاً فکر میکنم برای باورپذیر شدن فیلم بهتر است بازیگری را انتخاب کنید که تا به حال دیده نشده است. فکر میکنم در فیلم «عروس» بخش زیادی از تأثیرگذاری فیلم به این دلیل بود که قبلاً آنها را در فیلمی ندیده بودیم و خیلی درست و بجا هم نقشهایشان را بازی کردند و طبیعی به نظر میرسیدند.
فعلاً قطعاً در خارج از کشور نمایش داده نشده است. شنیدهام رادیو امریکا حرفهایی زده است. البته دشمنی قدیمی با من دارد. از سر فیلم «فرزند صبح» هر جور که بتواند در مورد فیلمهایم خرابکاری میکند. برای ساختن موسیقی فیلم «فرزند صبح» داشتیم با اینو موریکونه به توافق میرسیدیم. البته خیلی پیر است و پسرش آندرهآ موریکونه با ما صحبت میکرد. خبر که به اینها رسید خبرنگاری در ایتالیا داشتند، بست نشسته بود جلوی خانه موریکونه و از صبح تا شب به آنها میگفت این مملکت دیکتاتوری است و فیلمی که ساخته شده راجع به رهبر یک حکومت دیکتاتور و خونریز است و آنقدر از این حرفها به پیرمرد زد که بالاخره از ساختن موسیقی متن فیلم عذرخواهی کرد. پسرش به ما تلفن زد و گفت ما تا دو سال دیگر کار داریم و قراردادهایمان به هم چسبیده است و نمیتوانیم کار کنیم. از این بدتر اینکه رادیو امریکا دائماً در برنامههایش میگفت اینها دارند دروغ میگویند و اصلاً با اینو موریکونه صحبت نکردهاند. خبرنگار ما در ایتالیا خبر داده که اصلاً چنین صحبتی نشده است. خوشبختانه ما صحبتمان را با آندرهآ ضبط کرده بودیم و در مصاحبهای گفتم اگر اینها بیشتر از این وراجی کنند، فایل صوتی گفتوگویمان را روی اینترنت میگذاریم. بعد از آن خفقان گرفتند و دیگر راجع به فرزند صبح صحبتی نشد. حالا هم شنیدهام رادیو فردا که شعبه اروپایی همین صدای امریکاست چیزهایی گفتهاند.
قطعاً جریانی است. به این معنا جریان مدیریت سینمای ایران عملاً سینمای ایران را در جهت جشنوارههای خارجی سازماندهی کرده است و اگر بخواهیم مطلب را افراطیتر بیان کنیم در واقع جشنوارههای خارجی سینمای ایران را مصادره کردهاند. بر اساس پروتکلهای سینمای خارجی فیلم ساخته میشود. پول خارجی برای ساختن فیلمها میآید. از قبل وعده داده میشود این فیلم جایزه خواهد گرفت. مدیریت سینما هم میداند دارد چه کار میکند و کاملاً با برنامهریزی و به قصد اینکه سینمای واقعی و تماشاچی واقعی را تحقیر و از سینما بیرون کنند، کارشان را جهتدهی میکنند. بنابراین مسأله شخصی نیست.
مردم مملکت اصلاً سینما نمیروند. ۹۰ درصد مردم ایران از سینمای ایران اخراج شدهاند. امسال ما کمتر از ۱۰ میلیون بلیت فروختهایم، در حالی که در سال ۷۰، یعنی سالی که «عروس» نمایش داده شد، ۷۳ میلیون بلیت فروخته بودیم. قبل از آن ۶۹ میلیون بلیت فروخته بودیم و این عدد داشت رشد میکرد، در حالی که در آن زمان جمعیت مملکت و مخصوصاً جمعیت سینمارو، یعنی کسانی که بالقوه میتوانستند به سینما بروند نصف جمعیت فعلی بود. یعنی اگر رشد به همان صورت پیش میرفت، باید ۱۵۰ میلیون بلیت میفروختیم، در حالی که واقعاً کمتر از ۱۰ میلیون بلیت فروخته شده است. این رقم ۵۵ میلیارد هم که میشود ۱۱ میلیون بلیت، ساختگی است. در همه آمارهایی که در باره فروش فیلمها داده میشود تقلب وجود دارد و اضافه بر آنچه که فیلم فروش رفته است آمار میدهند. نمونهاش این است که فیلم «شهر موشها» بعد از اینکه بانک گردشگری شکایت کرد و کار به دادگاه کشید، در آنجا گفتهاند فروش واقعی فیلم شش میلیارد تومان بوده، نه ۱۱ میلیارد تومان که اعلام شده است. همین رقم را از رقم فروش کم کنید خواهید دید تماشاچیها کمتر از ۱۰ میلیون نفر بودهاند. بقیه فیلمها هم همین وضع را دارند و تقریباً همه ارقام را بالاتر از آنچه که هست دادهاند. من که میگویم کمتر از ۱۰ میلیون نفر تازه دارم با قید احتیاط میگویم، والا اگر ارقام واقعی اعلام شود، شاید شش هفت میلیون نفر بیشتر نباشد. معنی آماری بیّن و روشن این ارقام این است که حدود ۹۵ درصد تماشاگران سینمای ایران از سینما اخراج شدهاند! یعنی در واقع ناامید شدهاند و سینما نمیروند. دیگر هم اعتماد نمیکنند فیلم ارزش دیدن دارد و برویم بلیت بخریم و در سینما بنشینیم و فیلم را ببینیم. این وضعیت ابداً شخصی نیست، بلکه کاملاً سازماندهی شده است.
نه، آقای احمدینژاد به آقای شمقدری دستور داده بود که برو اسکار بگیر. این حرفی بود که خود آقای شمقدری گفت. یعنی هیچ تفاوتی نکرده است. قبلاً فیلم میساختیم برای جشنواره کن و برلین. تفاوتی که به ذهن آقای احمدینژاد رسیده این است که چرا در کن جایزه بگیریم؟ میرویم اسکار میگیریم. فکر کرده اسکار جایزه مهمتر و بهتری است، ولی به قول خودشان ریلگذاری تغییری نکرده است.
این ریل را آقای بهشتی گذاشت، ولی انصافاً در دوران آقای بهشتی صورت مسأله فرق میکرد. در دورهای که ایشان سینما را سازماندهی کرد و راه انداخت...
بله ایشان کارش را از سال ۶۳ و ۶۴ شروع کرد. جشنواره فجر شروع شد و تولید فیلم مورد حمایت و تشویق قرار گرفت که فیلمهایی ساخته شوند که بتوانند در جشنواره شرکت کنند. در آن زمان آقای بهشتی با نیروهای واقعی اجتماعی روبرو بود که معتقد بودند سینما را باید بهکلی تعطیل و در سینما را تخته کرد و جمهوری اسلامی و حکومت اسلامی سینما نمیخواهد. بنابراین بخشی از طراحی ایشان را میشود اینگونه توجیه کرد که فیلمهایی بسازیم که دهان مخالفین سینما بسته شود. فیلم بهقدری به شکلی روشن اخلاقی، معنوی و حتی فاقد جذابیت و هیجان باشد که دیگر کسی نتواند بگوید باید سینما را تعطیل کرد. میشود گفت آقای بهشتی تا حدود زیادی با این فشار سیاسی ـ اجتماعی مقابله کرد، ولی بعد از تمام شدن جنگ که سینما راه افتاده بود و فیلمهایی تولید میشدند، دیگر این فکر که سینما را تعطیل کنیم جایی نداشت. بعد از آن این سیاست باید تغییر میکرد که نکرد، یعنی فیلمسازی برای تماشاچی واقعی، بچهها، نوجوانان و کسانی که میخواستند آرتیستبازی و فیلمهای سرگرمکننده ببینند، تعطیل شد، در حالی که خیلی از آن فیلمهای آرتیستبازی از جهاتی بسیار باارزشتر از این فیلمهای مثلاً معنوی هستند. این نوع سینما تحقیر شد. درجه «ج» به آنها میدادند و در سینماهای ویران نمایش داده میشدند.
نمونههایش زیاد است. مثلاً هر فیلمی که جمشید آریا بازی میکرد. یک وقتی پیش آمد رسماً گفتند اگر جمشید آریا سرش را بتراشد نمیگذاریم فیلم بازی کند! در حالی که آن فیلمها با همان شکل بد، مبتذل و ارزانقیمتی که ساخته میشد، فیلمهای اکشن بودند و نوجوانان و جوانان را به سینما میکشاندند. اگر آن فیلمها بهجای تحقیر، تشویق میشدند، میشد برایشان بیشتر خرج کرد، فیلمنامههای محکمتری برایشان نوشت و فیلمهای جدی ساخت.. اگر فیلمهایی از همین قبیل برایشان خرج بیشتری شود و اکشن بیشتری داشته باشد، شاید بتواند گروههای بیشتری را به سالن سینماها برگرداند، اما آن موقع تحقیر میشد، الان هم که میبینید دارند چگونه رفتار میکنند، یعنی فیلم را عملاً نادیده میگیرند و رویشان را برمیگردانند.
با «روباه» شاید کمی هم به خاطر موضوع سیاسی و هستهای اینطور برخورد میشود. امروز خبری آمده است که از پشت پنج هزار تومانیها آرم هستهای را برداشته و آرم دانشگاه تهران را گذاشتهاند. به نظر میرسد موضوع فیلم هم مهم بود. قصد بحث سیاسی کردن ندارم، ولی تلاش برای خارج کردن موضوع هستهای از زندگی مردم و تضعیف ارزش آن در استقلال کشور به نظرم در روند برخورد با فیلم «روباه» خیلی مؤثر بود.
نه، به نظرم اینطور نیست. یعنیای کاش حتی اینطور بود! مدیریت سینما با وازدگی و بیشخصیتی بیشتری رفتار میکند که بتوانیم رفتارش را در چارچوب سیاست کلان کشور توجیه کنیم. یعنی اگر تصور کنیم اینها خودشان را با سیاست آقای ظریف هماهنگ کنند تحلیل درستی نیست. آقای ظریف اصولی دارد و باید بر اساس آن اصول توافقی را انجام بدهد، اما اینها اصول ندارند و فقط میخواهند کلاً سینمای ایران سینمای پنج درصد سینماروهای دنیا، یعنی فرهیختگان پولدار شکم سیری شود که مثلاً در جشنواره کن نشسته و همه جور فیلمی را هم دیدهاند و از فیلمهای آرتیستی لذت میبرند و بعد میآیند در جشنواره و برای هم ژست روشنفکری میگیرند. آن پنج درصد مورد نظر اینها هستند و خودشان هم میخواهند جزو آن پنج درصد باشند. به نظر من این واخوردگی و بیشخصیتی به سیاست عمومی مملکت برنمیگردد. بلکه در مدیریت وزارت ارشاد ریشه دارد. این قضیه در دوره شمقدری هم تغییر نکرد. بالاخره آنها هم دوست داشتند در جشنوارههای خارجی شرکت کنند و ببینند این بساط چه جوری است. به هر حال کنجکاوی دارند دیگر.
ببینید به بچههای عمار هم گفتم ادعایتان این است که از این ریلگذاری خارج هستید، ولی بالاخره جشنواره راه انداختهاید. این یعنی چه؟ جشنواره، جشنواره است دیگر. اینکه عدهای جمع شوند و فیلم کوتاه نشان بدهند، باز هم در نظر نگرفتن ماهیت سینماست. ماهیت سینما در درجه اول برای بچهها و نوجوانهاست. اینکه فیلمهایی بسازیم که یک سری پیر و پاتال روشنفکر بیایند و نگاه کنند، اصلاً نفی خود سینماست. چه مدیریت وزارت ارشاد تولید و مدیران مملکتی را دعوت کند که بیایند و فیلم ببینند که معدل سنیشان بالای ۵۰ سال است و اگر دست خودشان باشد احتمالاً فیلم را نمیبینند، چه بیایید بگویید ما از روستاها بچههای بااستعدادی را که فیلم ساختهاند جمع میکنیم و میآوریم و فیلمشان را در سینما نشان میدهیم. اصلاً فیلم کوتاه مال سالن سینما نیست. موقعی به سینما میروید که در یک جلسه دو ساعته یک داستانگویی مفصل را ببینید. وقتی فیلم یک ربع هست، در تلویزیون میبینم یا در اینترنت جستوجو میکنم و میبینم، ولی فیلم برای پرده بزرگ خصوصیات دیگری دارد. برای همین به این سادگیها نمیشود از این چارچوبها خارج شد.
قرار گفتوگو با بهروز افخمی به سادگی با یک پیامک هماهنگ شد و عصر یک روز شلوغ به دفتر نسبتاً کوچک افخمی در خیابان میرداماد رفتیم. افخمی با «رمزعبور» آشنا بود و میدانست که ما سؤال سیاسی میپرسیم. بحثهای جالبی رد و بدل شد و در میانه مصاحبه بود که خبردار شد که روباه از اکران نوروزی حذف شده و دقایقی با تهیه کننده اش صحبت کرد که مطمئن شد که این فیلم در نوروز اکران خواهد شد. در این چند دقیقه حرفهای مهمی درباره مافیاهای سینمای ایران گفت که به امانت پیش ما ماند.
در انتخابات سال ۷۶ شما به ستاد آقای خاتمی رفت و آمد داشتید. فضای آن روزها چطور بود؟
من را به جلسهای در مؤسسه عروج فیلم وابسته به موسسه تنظیم و نشر آثار امام(ره) دعوت کردند. آنجا گفتند ناطق ۳۵ درصد دارد، خاتمی ۲۳ درصد، منتهی خاتمی دارد رشد میکند و ناطق دارد درجا میزند. آذرماه یا دی ماه سال ۷۵ بود. گفتم: «خاتمی حتماً رأی میآورد و شما دارید خودتان را دستکم میگیرید.» گفتند: «چرا با این اطمینان میگویی؟» گفتم: «برای اینکه مثل شما با ماشینهای کولردار این طرف و آن طرف نمیروم. با تاکسی میروم و در خیابان راه میروم و به شما میگویم هر کسی که در مقابل ناطق گذاشته شود به خاطر وضعیت فعلی مملکت رأی میآورد، مخصوصاً خاتمی هم سید است، هم آخوند و هم خوشتیپ.» گفتند: «برای تبلیغاتش چه کار کنیم؟» گفتم به نظر من انتخاب شده است. شما باید فکر کنید چه جوری میخواهید مملکت را اداره کنید. اگر جای خاتمی بودم میگفتم آی هوار هوار! بیایید یک کاری کنید، کمک کنید، من دارم رئیسجمهور میشوم. یعنی آمادگی برای اداره مملکت ندارید. شما ۱۰ سال نشستید و از دور ایراد گرفتید و شرایطتان هم طوری است که ورودتان به انتخابات برای این بود که یک اپوزیسیون قوی باشید، اما عملاً دارید حاکمیت را به دست میگیرید.
غیر از شما چه کسانی بودند؟
آقای جیرانی و ناصر تقوایی که فیلمساز بودند. البته بعد از عید ۷۶ به شکل جدی مشغول ساختن فیلمهای تبلیغاتی آقای خاتمی شدیم. دو قسمت سخنرانی را ساختم و کارگردانی بخش مصاحبه فیلم سوم که مصاحبه با مهندس حجت بود، به عهده گرفتم، منتهی مونتاژ و شکلدهی نهایی کار با مرحوم سیفالله داد و آن جمله معروف را که خیلی تأثیرگذار هم بود سیفالله نوشته بود. احمد مرادپور بود و خیلیهای دیگر. در این فاصله ما با گروه تبلیغاتی حزبی آقای خاتمی آشنا و رفیق شدیم.
احتمالاً از همینجا و همین آشنایی جرقه قرار دادن شما در لیست انتخابات مجلس رقم خورد.
اول برای انتخابات شورای شهر دنبالم آمدند که فراری شدم و به سینمای حوزه رفتم و تا شب که مدت ثبتنام تمام شد، آنجا ماندم و موبایلم را هم خاموش کردم. بعد که فهمیدند فراری هستم، برای انتخابات مجلس خود سید رضا خاتمی با من تماس گرفت و گفت این دفعه راه فرار نداری. هر شرطی هم که گذاشتم قبول کردند. گفتم من با شما اختلاف نظر دارم و مستقل عمل میکنم، گفت باشد.
حتما میخواستند در لیستشان یک سینمایی هم داشته باشند!
گفتم میخواهم فیلم بسازم، گفتند مرخصی میدهیم برو فیلمت را بساز. داشتم ساخت «فرزند صبح» را شروع میکردم. خلاصه هیچ راهی برای انکار نگذاشتند. خودم هم یک مقدار کنجکاوی داشتم و میخواستم بفهمم آنجا چه خبر است.
کمی در باره انتخابات مجلس ششم، نامه و تحصن صحبت میکنید؟
فقط در سال اول کمی فعال بودم و سعی کردم ببینم میشود کاری کرد یا نه. در سه سال بعدی مطمئن شدم از طریق ساز و کار مجلس نمیشود تغییر اساسی ایجاد کرد و به جایی رسید. روی طرح ۵۰ هزار تومان برای هر ایرانی که بعداً احمدینژاد آن را عملی کرد، کار کردم. در آن سه سال روی پرداخت یارانههای نقدی مستقیم کار کردم و با اقتصاددانهای مجلس و کسانی که فکر میکردم در این زمینه صاحبنظر هستند صحبت میکردم. اولین بار که این مسأله را مطرح کردم، خودم حساب کرده بودم به هر ایرانی ۲۵ هزار تومان میرسد. هفت هشت سال بعد این طرح اجرایی شد. وقتی مجلس تمام شد، یک سال بعد نوبت انتخابات ریاست جمهوری رسید و این طرح به عنوان ۵۰ هزار تومان برای هر ایرانی بالای هجده سال از طرف آقای کروبی اعلام شد که باز کارهای تحقیقاتی آن را انجام دادم.
فکر میکنم شما تنها موافق طرح یارانهها هستید.
بله، هنوز هم هستم.
حتی با این شرایط؟
الان باید به هر ایرانی ۲۵۰ هزار تومان بدهند. فکر میکنم به ترتیبی که آقای احمدینژاد طرح را اجرا کرد، تقریباً طرح را خراب کرد. آخرین بار که در فرانسه بودم بنزین لیتری دو یورو یعنی ۱۰ هزار تومان بود. الان هم که قیمت بنزین پایین آمده است، باز در اروپا نباید کمتر از یک یورو یا پنج هزار تومان باشد. وقتی قرار باشد بنزین را به این قیمت برسانید باید پول توسعه مترو در شهری مثل تهران را داده باشید. وقتی حرکت کردن با ماشین شخصی سخت میشود، باید مترو وجود داشته باشد که آدم بتواند با آن به کارش برسد. بحث بسیار مفصلی است...
در تحصن مجلس ششم هم فیلمبرداری کردید.
من اصلاً نمیخواستم برای دور بعد مجلس کاندیدا شوم، به همین دلیل اصلاً اسم ننوشته بودم که رد صلاحیت شوم. عکس و فیلم گرفتم، چون فکر میکردم برای ثبت در تاریخ میماند. گاهی هم در جلساتی که حزب مشارکت میگذاشت و کسانی که رد صلاحیت شده بودند و جمع میشدند شرکت میکردم و فیلم میگرفتم. در جلسه تحصن دیده شدم، در حالی که در جلساتشان هم بودم.
نمیخواهید در باره جنبه سیاسی قضیه صحبت کنید؟
از چه جنبهای صحبت کنم؟
آن موقع نظرتان چه بود؟ الان چیست؟
در جلسهای که بالا تشکیل میشد و ۴۰، ۵۰ نفر از نمایندگان رد صلاحیتشده در آن بودند، گفتم شما انتخابات شورای شهر را باختید. الان هم انتخابات مجلس را خواهید باخت، برای اینکه اصلاً مثل حزب رفتار نمیکنید، بلکه دارید مثل یک دار و دسته، گروه فامیلی، رفاقتی و دور همی رفتار میکنید. بیایید مثل حزب رفتار کنید. بهجای اینکه تحصن کنید که رد صلاحیتتان ملغی شود، فرض کنید همه شما رد صلاحیت میشوید و ابداً هم تغییر نمیکند. یک عده که تأیید صلاحیت میشوند. خیلی از آنها اصلاً سابقهای ندارند که شورای نگهبان بخواهد روی سابقهشان دست بگذارد، در نتیجه شما یک گروه چند هزار نفری را در اختیار دارید که لزوماً موضع مخالف سیاسی با شما را هم ندارند. بیایید مثل یک حزب رفتار کنید و برای اینها یک امتحان بگذارید و بگویید میخواهیم با شما مصاحبه کنیم و یک لیست سایه و جانشین برای مایی که رد صلاحیت شدهایم، بدهید. یک لیست ۳۰، ۴۰ نفره از بین این چند هزار نفر انتخاب کنید و بگویید این لیست جانشین کسانی است که رد صلاحیت شدهاند و ما از اینها حمایت میکنیم. مجلس را بهسادگی به دست کسانی که میخواهند آن را از دستتان در بیاورند ندهید. در آن جلسه سکوت مطلق شد. خداییش تنها کسی که واکنش خوبی نشان داد خود سید رضا خاتمی بود که گفت به نظر من این طرح قابل بررسی است. شاید هم به او برخورد، چون بعد از آن هم سکوت مطلق ادامه یافت. پنج دقیقه بعد هم سید رضا خاتمی نه لزوماً به دلیل حرف من، بلکه کار داشت و از جلسه بیرون رفت. برگشتم و به بغلدستیام گفتم: «چرا اینها اینطوری کردند و خفقان مرگ گرفتند؟ چرا هیچ چیزی راجع به حرفهایم نگفتند؟» گفت: «اینها خودشان میخواهند نماینده شوند. مثل تو نیستند که اصلاً اسم ننوشتی. برای اینها فرقی نمیکند چه کسی بیاید یا نیاید. اینها میخواهند خودشان بیایند.»
برآورد خودتان هم همین بود؟
نه، آن موقع فکر میکردم خیلی با حسن نیت تحصن کردهاند و من هم به همین خاطر با شور و هیجان حرف زدم. دو ماه بعد حدود ۲۰-۱۰ روز مانده به انتخابات مادرم از دنیا رفت و در مسجد بودم. چند نفر از دوستان آمده بودند تسلیت بگویند و داشتند میرفتند. داخل مجلس خانم کولایی گفت: «ما به این نتیجه رسیدیم طرح شما طرح خوب و طرح جانشین کارآمدی است.» گفتم: «خانم! ۲۰ روزه چه کار میشود کرد؟» با خودم گفتم مادرم مرده است و بهجای تسلیت به من میگوید طرح خوبی است، آن هم ۲۰ روز مانده به انتخابات مجلس!
طرح ۵۰ هزار تومان برای هر ایرانی را در مصاحبه با آقای کروبی به صورت سؤال و جواب نوشته بودم. دو مصاحبهای را هم که با آقای خاتمی کردم، خودم نوشتم. برای ریاست جمهوری معمولاً اینطوری رفتار میکنند که خودمان سؤال و جواب را مینویسیم، بعد برایشان میخوانیم و هر جا که نخواست عوض میکنیم یا خط میزنیم.
وقتی قرار شد آقای کروبی در دور اول شرکت کند، مصاحبهای را که نوشته بودم خواندم تا رسیدم به طرح ۵۰هزار تومان برای هر ایرانی بالای هجده سال، گفت: «واقعاً این را نوشتی؟» گفتم: «میخواهید خط بزنم.» گفت: «نه، بگذار با اقتصاددانهای حزب اعتماد ملی مشورت کنیم، ببینیم جواب آنها چیست.» گفتم: «نه آقا! من سؤال و جواب را خط میزنم.» گفت: «ناراحت شدی؟» گفتم: «نه آقا! الان در اسفندماه هستیم. این مصاحبه قرار است در شماره عید روزنامه شرق چاپ شود. از اسفندماه تا زمانی که این خبر به روستاها ـ یعنی جایی که امکان بیشترین تأثیرگذاری وجود دارد ـ برسد، سه ماه بیشتر نیست که این مدت خیلی کم است. از اسفند تا خرداد که قرار است مردم رأی بدهند، فرصت کمی برای جا افتادن این طرح است. همین الان هم زمان کم است. آن وقت ما بنشینیم و با اقتصاددانهای حزب اعتماد ملی صحبت کنیم، یکی بگوید آره، یکی بگوید نه. بعد هم اکثر آنها به طرحهایی که ابداعی به نظر میرسد پاسخ «نه» میدهند. سیاستمدار که از اقتصاددان تبعیت نمیکند سیاستمدار جهتگیری را معین میکند، اقتصاددانها باید راهش را پیدا کنند. ما در مجلس با هر اقتصاددانی که سیاستهای اقتصاد لیبرال را دنبال میکردند، صحبت کردیم، همه گفتند تورم به وجود میآورد. حالا معلوم است اقتصاددانهای حزب اعتماد ملی هم چه خواهند گفت. اصلاً سؤال و جواب را خط میزنیم.» گفت: «نه، پس برویم ببینیم چه میشود.» کروبی با طرح آشنا بود و میدانست نظرم چیست، اما وقتی شنید کمی وحشت کرد، ولی بعد بالاخره تصمیم گرفت و ریسک کرد. یک هفته ده روز مانده به عید، این مطلب تیتر روزنامه شرق شد. حزب اعتماد ملی به هم ریخت، در حدی که خیلیها گفتند ما استعفا میدهیم و میرویم. اینها هیچ اهمیتی به ما نمیدهند. خودشان برای خودشان برنامهریزی و اعلام میکنند.
البته حزب اعتماد ملی بعد از انتخابات ۸۴ شکل گرفت.
نخیر، بود. حزب بود و کمیسیون اقتصادی هم داشت که گفته بودند ما میرویم. این چه حزبی است که هیچ صحبتی با ما نمیکنند و خودشان میبرند و میدوزند. بعد دکتر صحرایی که استاد بعضی از اینها بود و هر کسی که به او تلفن زده و نظرش را پرسیده بود، گفته بود این طرح خیلی خوبی است. چه کسی این طرح را داده است؟ طرح خیلی درستی است و باعث میشود اقشار پایین اجتماع وارد بازار خرید شوند. با این ۵۰ هزار تومان هم که چیزی بیشتر از کفش ملی و محصولات ارزان نمیشود خرید و اتفاقاً صنایع پایین دستی رونق میگیرند و خلاصه چیزهایی را گفته بود که اصلاً در فکرم نبود، ولی وقتی او تأیید کرد، دهان خیلیها بسته شد و همین اتفاق هم افتاد، یعنی اقتصاددانهای حزب اعتماد ملی به خاطر اینکه دکتر صحرائی تأیید کرد، سکوت کردند.
شما «روز شیطان» را ۲۰ سال قبل ساختهاید که موضوعی شبیه به «روباه» دارد. ۲۰ سال پیش موضوع انرژی هستهای ایده نوآورانهای بود، چون بحث هستهای در آن فضا به شکل امروز مطرح نبود. در این ۲۰ سال چه تغییراتی پیش آمد و «روز شیطان» با «روباه» چه تفاوتی دارد؟ در این بیست سال چه تغییر نگاهی در آقای افخمی نسبت به این موضوع نسبتاً مشترک ایجاد شده است؟
«روز شیطان» حاوی یک هشدار بود در باره اینکه مسأله هستهای و بمب اتمی ممکن است برای نظام ایران تبدیل به یک بحران شود. در آن زمان خود من هم واقعاً فکر نمیکردم این بحران اینقدر جدی شود که روزی تبدیل به نقطه تمرکز نظام اروپایی و امریکایی شود که به این موضوع بچسبند تا از آن علیه جمهوری اسلامی استفاده کند، اما شد و خود «روز شیطان» هم بیشتر قابلیت نمایش پیدا کرد.
اینکه در آن زمان داستان را روی بمب اتمی سوار کردید، فقط برای این بود که داستانی داشته باشید که قابلیت فضای جاسوسی داشته باشد بود یا خود بمب اتمی هم برایتان موضوعیت داشت؟
ببینید فیلم در سال ۱۳۷۳شمسی یا ۱۹۹۴ ساخته شد. در این سال اتحاد شوروی تازه از هم پاشیده بود. اینکه بخشی از اورانیوم غنیشده جداشده از کلاهکهای هستهای به شکل نگرانکنندهای در قطارهای کهنه نگهداری میشود و یک سرباز مست از آن مراقبت میکند ممکن است مقدار زیادی از این اورانیوم گم شده باشد، چون انبارداری و مراقبت درستی از آن نشده است. این داستان باعث شد فکر کنم ممکن است بخواهند چنین پاپوشی برای ایران درست کنند که میخواستید بمب اتمی درست کنید و یکی از آنها بهطور اتفاقی منفجر شده است و بخواهند با این صحنهسازی بحرانی که به یک وضعیت کودتایی منجر میشود درست کنند. فکر میکردم فیلم حاوی یک هشدار است و شاید بعضی از مسئولین کشور هم این هشدار را دریافت کرده باشند که چنین خطری وجود دارد که یک سازمان جاسوسی چنین سناریویی را بنویسد و سعی کند از طریق چنین حرکتی در ایران بحران به وجود بیاورد، اما بعدها جریان جور دیگری پیش رفت، یعنی تأکید کردند ایران میخواهد بمب بسازد، در حالی که عین آن داستان اتفاق نیفتاد که بخواهند یک بمب را منفجر کنند و بگویند داشت میساخت. به هر حال صورت کلی مسأله معلوم بود و از همان موقع تأکید روی به وجود آوردن یک فضای وحشت و ایجاد تصویری از ایران که میخواهد اتمی بشود و در منطقه قدرتنمایی اتمی بکند، شروع شد.
الان دیگر قضیه کهنه شده است. وضعیت فعلی طوری است که مردم دنیا دیگر از این بازی پانزده - بیست ساله خسته شدهاند که در آن کشوری مورد حمله قرار گرفته است که تو میخواهی بمب بسازی و او دائماً میگوید من نمیخواهم بمب بسازم. کسانی که او را متهم میکنند همهشان بمب دارند و رئیسشان هم واقعاً بمب را علیه زن و بچه مردم به کار برده و آنها را زغال کرده است. این وضعیت کاملاً کمدی است و درست مثل این است که دراکولا رئیس انجمن مبارزه با خونخواری شده باشد یا دراکولا به عنوان خونخوار اعظم و چند خونخوار دیگر انجمنی را تشکیل داده و به بنده خدایی گیر داده باشد که میخواهیم جلوی خونخواری تو را بگیریم. طرف دائماً بگوید من علاقهای به خون ندارم و خون جزو غذاهای مورد علاقه من نیست، ولی آنها دست از حرفشان برندارند. فکر میکنید این داستان را چقدر میشود ادامه داد؟ مردم دنیا و مردم اروپا و امریکا احمق که نیستند. درست است جرأت ندارند حرف بزنند. خودشان میدانند در ممالک مدعی دموکراسی بعضی از حرفها را که بزنی به دردسر میافتی، منتهی به قول معروف با پنبه سرت را میبرند، بنابراین حرف نمیزنند، اما ته دلشان که میدانند طرف، خودش بمب را به کار برده است. چطور این صلاحیت را برای خودت قایلی که چه کسی میخواهد بمب بسازد یا نسازد. معلوم است داری حرف زیادی میزنی. بنابراین پس از مدتی این حرف هم تأثیر و کارآیی خود را از دست میدهد و احتمالاً آنها از طریق سنجش افکار عمومی به شیوه درست در بین مردم خودشان به این نتیجه میرسند که عده زیادی از مردم خودشان احتمالاً دارند در دل خودشان به آنها به خاطر ادامه دادن این بازی فحش میدهند.
بنابراین «روباه» فرق میکند، به این دلیل که روحیه «روز شیطان» روحیه ترسیدهای است، یعنی فضای فیلم یک فضای وهمی است و به نظر میآید مأموران وزارت اطلاعات در آنجا احساس خطر واقعی میکنند از اینکه ممکن است چنین خطری برای مملکت پیش بیاید و مردم هم هیچ خبر ندارند و ما هم نمیتوانیم به آنها خبر بدهیم و نگرانشان کنیم و باید مسأله را به شکلی حل کنیم، در نتیجه حس ترس و فضای سرد بحرانی در فیلم هست.
یعنی از موضع ضعف عمل میکنند؟
نه، از موضع ضعف نیست، بلکه از این موضع است که ما مأمورانی هستیم که چیزی را میدانیم که نه میتوانیم به مردم بگوییم و نه میتوانیم خودمان به سادگی تحمل کنیم. موقعیت خیلی ترسناک است، اما در «روباه» روحیه اصلاً اینطور نیست، بلکه روحیه سرخوش آدمهایی است که نه تنها از این موقعیت عبور کردهاند، بلکه از این موقعیت استفاده میکنند و زیر یک خم طرف را با استفاده از نقشهای که خودش کشیده است میگیرند و تازه یک شبکه جاسوسی او را هم در کشورهای خارج پیدا و متلاشی میکنند. یعنی روحیه شادمان آدمهایی است که نه تنها احساس خطر نمیکنند، بلکه احساس قدرت میکنند.
پس از ساخت «سنپترزبورگ» مدتی در کانادا زندگی کردید. زندگی در آنجا و دیدن شرایط از نزدیک چقدر در خلق فضای دو فیلم بعدی شما «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» و «روباه» تأثیر داشت؟
قبل از اینکه به کانادا بروم، تلهفیلمی به اسم «یازده دقیقه به ظهر» را ساخته بودم. موضوع فیلم روز اول جنگ بود که فرودگاه مهرآباد بمباران شد و اینکه میخواهند از امام(ره) مصاحبه بگیرند و باتری دوربین فیلمبرداری که قرار است فیلم بگیرد، خالی از کار در آمده و دشارژ شده است و این وحشت وجود دارد که نتوانند مصاحبه را بهموقع به مردم برسانند. میخواهم بگویم فضای شوخ و شنگ و مبارزهجویانهای که شاید در این دو فیلم دیده میشود، قبل از رفتن به کانادا هم بود. اما اگر میخواهی بدانی در کانادا چه دیدم، چیزهایی را دیدم که قبلاً دورادور حس میکردم و بعد مطمئن شدم و به تجربه فهمیدم ایرانیهایی که در آنجا زندگی میکنند، در یک دیکتاتوری کامل به سر میبرند و در رودربایستی گیر کردهاند. خانه و زندگیشان آنجاست، بچههایشان آنجا بزرگ شدهاند و نمیتوانند برگردند، اما در پنهان نمیتوانند انکار کنند که زور بالای سرشان است.
فقط ایرانیها؟
حداقل جامعه ایرانی که ما فکر میکنیم از اینجا رفتهاند که در یک مملکت آزاد زندگی کنند خودشان هم میدانند و در درددلهای شخصیشان هم میگویند که در آنجا یک دیکتاتوری کامل وجود دارد. دیکتاتوری که از لحاظ سیاسی هم کاملاً آشکار است. مثلاً یک حزب کمونیست کارگری در آنجا وجود دارد که یک اسم درست هم نتوانستهاند برایش جور کنند. کمونیست کارگری مثل این است که بگویید مشکی تیره، چون همه احزاب کمونیست، کارگری هستند دیگر. همه ایرانیها هم در آنجا میدانند یک یهودی به اسم گمانم موسی حکمت این حزب را تأسیس کرده است. به ما میگفتند اینها از همه جا پول میگیرند و بعد وانمود میکنند که با دولت کانادا اختلاف دارند و آمادهاند به زندان بروند، ولی البته هیچ کدامشان را نمیگیرند زندانی کنند. اینها ایرانیها را تلکه میکردند. مثلاً هر کسی که میخواست خانهاش را بفروشد باید در نشریهای که همه میدانستند مال حزب کمونیست کارگری است آگهی بدهد. بعد رسماً میآمدند دم در مدرسهای که در آن زبان فارسی به بچهها یاد میدادند و مدرک آموزش و پرورش ایران را میدادند، اینها میآمدند و پول میخواستند و میگفتند نمیخواهید به حزب کمونیست کارگران دنیا کمک کنید؟ این حزب هیچ ربطی به کمونیسم نداشت و همه میدانستند با دولت کانادا روابط خوب و در امریکا پشتیبان دارد. مثال میزنم.
در این فیلم اسم برادر نتانیاهو میآید، چقدر این دغدغه را داشتید که به واقعیت نزدیک شود و قبل از آن نمونههای تاریخی داشته یا نداشته باشد. فکر نکردید اگر اسم برادر نتانیاهو بیاید، ممکن است قدری به فیلم آسیب بزند؟
اتفاقاً نقطه قوت فیلم است. کسانی که فکر میکنند این اسم به فیلم آسیب میزند، باید ببینند اگر اسم دیگری میگذاشتیم فیلم ضعیفتر میشد یا قویتر؟
این برداشت یک مقدار از خود فیلم میآید و میگویند دیگر برادر نتانیاهو را نمیفرستند. نه آنها او را میفرستند، نه ما میتوانیم او را بگیریم.
اینها کسانی هستند که واخوردگی دارند و اعتماد به نفس ندارند. اگر کمی وضع امنیت مملکتشان را حتی با ترکیه ـ و نه عراق، افغانستان و آذربایجان ـ مقایسه کنند، خواهند دید تفاوت از کجا تا کجاست، بنابراین مشخص است کسانی دارند این امنیت را حفظ میکنند و دقیق اوضاع را زیر نظر دارند و همه حرکاتی را که ممکن است امنیت مملکت را تهدید کند، رصد میکنند و از پس ماجرا هم برمیآیند. اگر اینطور نباشد، باید تصور کنیم اسرائیل حیوان خوش خط و خالی است و تا حالا هیچ نقشهای نکشیده و هیچ کاری نکرده است که خب این با عقل جور در نمیآید.
عکسش این است که باید بفهمیم چنین اتفاقاتی دارد در مملکت میافتد، منتهی ما از آنها خبردار نمیشویم. مضافاً بر اینکه هر کسی که فکر میکند این نقطه ضعف فیلم است، فکر میکند اگر ما بهجای نتانیاهو هر اسم دیگری میگذاشتیم و برای یک جاسوس فرضی از خودمان اسم میگذاشتیم، فیلم ضعیفتر میشد یا قویتر؟ در خود سالن نمایش برج میلاد، بعضی از آقایان با موبایل وارد اینترنت شده بودند که ببینند واقعاً یوناتان نتانیاهو داریم یا نه؟ چون کافی است در اینترنت جستوجو کنید تا متوجه شوید هم یوناتان نتانیاهو داریم، هم بنیامین و هم آیدو داریم که همگی کارشان را در سایرت متکل، یعنی سازمان اطلاعات نظامی اسرائیل شروع کردهاند، همگی مأموریتهای خارج از اسرائیل و سوابق تروریستی دارند. اصلاً کابینه اسرائیل اینطور است که همگی سابقه فعالیتهای تروریستی دارند.
بله، چیز دور از ذهنی نیست، مخصوصاً اگر آدم جستوجوی مختصری بکند تا ببیند حکومت اسرائیل یک مشت تروریست هستند و آدمهاییاند که قبلاً در گروههای ترور، برادری خودشان را ثابت کرده و حالا به سطح کابینه رسیدهاند. مثلاً لیونی همین زنی که قرار است اپوزیسیون اسرائیل باشد و در صورتی که نتانیاهو سرنگون شود، جانشین او شود، در اروپا در تیم ترور بوده و در آنجا ترور انجام داده.
نگران نبودید این حرفها را میزنید یک عده از عوامل سینما و بازیگرها دیگر با شما همکاری نکنند؟
در این فیلم تعدادی از بازیگرها به دلایلی که مطرح کردند، پاپس کشیدند و در این فیلم شرکت نکردند. واقعیت این است که هیچ وقت نیازی به بازیگر ستاره به شکل حرفهای احساس نکردهام. بیخودی معروف شدهام به اینکه طرفدار ستارهسازی و ستارهبازی هستم، در حالی که هیچ کس به این توجه نمیکند من با ستارهها کار نکردهام، بلکه با هر کسی که کار کردهام، بعداً او ستاره شده است. تقصیر من که نبوده است. فیلم خوب از کار درآمده است و آنها ستاره شدهاند. از فیلم «عروس» بگیرید تا همین فیلم «سنپترزبورگ» که محسن تنابنده و پیمان قاسمخانی بازی کردند. اگر فیلم خوب از کار در بیاید، بعداً کارش میگیرد و ممکن است چنانچه طرف علاقهمند و پیگیر باشد و خودش را در فرم نگه دارد، ستاره شود و خود را به عنوان کسی که میتواند گیشه را تضمین کند، جا بیندازد، اما این به این معنا نیست که بخواهم دو باره با او کار کنم و یا حتماً به ستارهها نیاز داشته باشم.
در همین فیلم «روباه» بازیگرهایی را که بازی نکردند، از اول نمیخواستم. اصلاً سناریو را برای حمید گودرزی نوشته بودم. سه ماه قبل از اینکه قرارداد نگارش فیلمنامه بسته شود، در خلاصه قسمتها اسم شخصیت را عمداً حمید گذاشتهام، چون از اول حمید گودرزی مد نظرم بود. بعد تهیهکننده آقای پیرهادی گفت محسن تنابنده باشد. خود محسن هم هر بار که میخواستم فیلمی بسازم، میگفت من هم هستم. سر این فیلم هم همین را گفته بود. گفتیم باشد! به تنابنده بگویید بیاید با هم صحبت کنیم. آمد و صحبت کردیم و بعد از مدتی شروع کرد به غرغر کردن که castتان خوب نیست. شاید هم واقعاً نظرش همین بود. بعضی از بازیگرها واقعاً مسألهشان این نبود که نمیخواستند چنین فیلمی را بازی کنند دلایل دیگری داشتند. مثلاً یکی دستمزدهای بالایی را مطرح کرد که من گفتم به او بگویید من هیچ فیلمی نساختهام که دستمزد یکی از بازیگرها از دستمزد خودم بیشتر باشد، بنابراین شما فراموش کن. یعنی نمیخواهم همه را با یک چوب بزنم و بگویم ترسیده بودند.
برعکسش چطور؟
برعکسش چرا. یعنی وقتی مشخص شد قرار است با حمید گودرزی کار کنیم، گفت تهدید میشود. البته تهدید به این معنا که…
بایکوت میشود.
حمید قبلاً به دلایلی که نمیخواهم وارد جزئیات آن شوم، به من گفت فکر میکنم بایکوت شدهام. یک سالی بود که هیچ پیشنهادی به او نشده بود. میگفت تلفن میکنند و با لحن خیرخواهانهای میگویند این کار را نکن، وضعیت بد میشود. شاید بعضی از کسانی که تلفن میکردند از حرفهایهای سینمای ایران بودند و خودشان را رفیق حمید گودرزی میدانستند و به او مشورت حرفهای میدادند. بعضیها گفتند ما نگران green card و مسافرتهای خارجیمان هستیم، ولی همه آنها اینطور نبودند. دلم میخواهد تهیهکنندهها هم بدانند اگر خواستم فیلمی بسازم، ترجیح میدهم از کسانی استفاده کنم که برای اولین بار جلوی دوربین میروند. واقعاً فکر میکنم برای باورپذیر شدن فیلم بهتر است بازیگری را انتخاب کنید که تا به حال دیده نشده است. فکر میکنم در فیلم «عروس» بخش زیادی از تأثیرگذاری فیلم به این دلیل بود که قبلاً آنها را در فیلمی ندیده بودیم و خیلی درست و بجا هم نقشهایشان را بازی کردند و طبیعی به نظر میرسیدند.
«روباه» بازخورد جهانی هم داشت؟
فعلاً قطعاً در خارج از کشور نمایش داده نشده است. شنیدهام رادیو امریکا حرفهایی زده است. البته دشمنی قدیمی با من دارد. از سر فیلم «فرزند صبح» هر جور که بتواند در مورد فیلمهایم خرابکاری میکند. برای ساختن موسیقی فیلم «فرزند صبح» داشتیم با اینو موریکونه به توافق میرسیدیم. البته خیلی پیر است و پسرش آندرهآ موریکونه با ما صحبت میکرد. خبر که به اینها رسید خبرنگاری در ایتالیا داشتند، بست نشسته بود جلوی خانه موریکونه و از صبح تا شب به آنها میگفت این مملکت دیکتاتوری است و فیلمی که ساخته شده راجع به رهبر یک حکومت دیکتاتور و خونریز است و آنقدر از این حرفها به پیرمرد زد که بالاخره از ساختن موسیقی متن فیلم عذرخواهی کرد. پسرش به ما تلفن زد و گفت ما تا دو سال دیگر کار داریم و قراردادهایمان به هم چسبیده است و نمیتوانیم کار کنیم. از این بدتر اینکه رادیو امریکا دائماً در برنامههایش میگفت اینها دارند دروغ میگویند و اصلاً با اینو موریکونه صحبت نکردهاند. خبرنگار ما در ایتالیا خبر داده که اصلاً چنین صحبتی نشده است. خوشبختانه ما صحبتمان را با آندرهآ ضبط کرده بودیم و در مصاحبهای گفتم اگر اینها بیشتر از این وراجی کنند، فایل صوتی گفتوگویمان را روی اینترنت میگذاریم. بعد از آن خفقان گرفتند و دیگر راجع به فرزند صبح صحبتی نشد. حالا هم شنیدهام رادیو فردا که شعبه اروپایی همین صدای امریکاست چیزهایی گفتهاند.
در جشنواره فیلم «روباه» نادیده گرفته شد. در اختتامیه جشنواره پارسال گفتید من آمده بودم که بقیه را تشویق کنم و شما به ما جایزه بهترین فیلم را هم دادید. شاید تصورش را نمیکردم بهروز افخمی در سال بعدش فیلمی را بسازد که بهروزتر و بهتر باشد، اما حتی در رأیگیری تماشاچیها هم فیلم را حذف کردند. میخواستم بپرسم دعوایی که منجر به حذف فیلم روباه شد، شخصی است یا جریانی؟
قطعاً جریانی است. به این معنا جریان مدیریت سینمای ایران عملاً سینمای ایران را در جهت جشنوارههای خارجی سازماندهی کرده است و اگر بخواهیم مطلب را افراطیتر بیان کنیم در واقع جشنوارههای خارجی سینمای ایران را مصادره کردهاند. بر اساس پروتکلهای سینمای خارجی فیلم ساخته میشود. پول خارجی برای ساختن فیلمها میآید. از قبل وعده داده میشود این فیلم جایزه خواهد گرفت. مدیریت سینما هم میداند دارد چه کار میکند و کاملاً با برنامهریزی و به قصد اینکه سینمای واقعی و تماشاچی واقعی را تحقیر و از سینما بیرون کنند، کارشان را جهتدهی میکنند. بنابراین مسأله شخصی نیست.
مردم مملکت اصلاً سینما نمیروند. ۹۰ درصد مردم ایران از سینمای ایران اخراج شدهاند. امسال ما کمتر از ۱۰ میلیون بلیت فروختهایم، در حالی که در سال ۷۰، یعنی سالی که «عروس» نمایش داده شد، ۷۳ میلیون بلیت فروخته بودیم. قبل از آن ۶۹ میلیون بلیت فروخته بودیم و این عدد داشت رشد میکرد، در حالی که در آن زمان جمعیت مملکت و مخصوصاً جمعیت سینمارو، یعنی کسانی که بالقوه میتوانستند به سینما بروند نصف جمعیت فعلی بود. یعنی اگر رشد به همان صورت پیش میرفت، باید ۱۵۰ میلیون بلیت میفروختیم، در حالی که واقعاً کمتر از ۱۰ میلیون بلیت فروخته شده است. این رقم ۵۵ میلیارد هم که میشود ۱۱ میلیون بلیت، ساختگی است. در همه آمارهایی که در باره فروش فیلمها داده میشود تقلب وجود دارد و اضافه بر آنچه که فیلم فروش رفته است آمار میدهند. نمونهاش این است که فیلم «شهر موشها» بعد از اینکه بانک گردشگری شکایت کرد و کار به دادگاه کشید، در آنجا گفتهاند فروش واقعی فیلم شش میلیارد تومان بوده، نه ۱۱ میلیارد تومان که اعلام شده است. همین رقم را از رقم فروش کم کنید خواهید دید تماشاچیها کمتر از ۱۰ میلیون نفر بودهاند. بقیه فیلمها هم همین وضع را دارند و تقریباً همه ارقام را بالاتر از آنچه که هست دادهاند. من که میگویم کمتر از ۱۰ میلیون نفر تازه دارم با قید احتیاط میگویم، والا اگر ارقام واقعی اعلام شود، شاید شش هفت میلیون نفر بیشتر نباشد. معنی آماری بیّن و روشن این ارقام این است که حدود ۹۵ درصد تماشاگران سینمای ایران از سینما اخراج شدهاند! یعنی در واقع ناامید شدهاند و سینما نمیروند. دیگر هم اعتماد نمیکنند فیلم ارزش دیدن دارد و برویم بلیت بخریم و در سینما بنشینیم و فیلم را ببینیم. این وضعیت ابداً شخصی نیست، بلکه کاملاً سازماندهی شده است.
دولتها عوض میشوند و گروهها میآیند و میروند و قضیه هیچ تغییری نمیکند؟
نه، آقای احمدینژاد به آقای شمقدری دستور داده بود که برو اسکار بگیر. این حرفی بود که خود آقای شمقدری گفت. یعنی هیچ تفاوتی نکرده است. قبلاً فیلم میساختیم برای جشنواره کن و برلین. تفاوتی که به ذهن آقای احمدینژاد رسیده این است که چرا در کن جایزه بگیریم؟ میرویم اسکار میگیریم. فکر کرده اسکار جایزه مهمتر و بهتری است، ولی به قول خودشان ریلگذاری تغییری نکرده است.
این را چه کسی گذاشته است؟
این ریل را آقای بهشتی گذاشت، ولی انصافاً در دوران آقای بهشتی صورت مسأله فرق میکرد. در دورهای که ایشان سینما را سازماندهی کرد و راه انداخت...
اوایل دهه ۶۰.
بله ایشان کارش را از سال ۶۳ و ۶۴ شروع کرد. جشنواره فجر شروع شد و تولید فیلم مورد حمایت و تشویق قرار گرفت که فیلمهایی ساخته شوند که بتوانند در جشنواره شرکت کنند. در آن زمان آقای بهشتی با نیروهای واقعی اجتماعی روبرو بود که معتقد بودند سینما را باید بهکلی تعطیل و در سینما را تخته کرد و جمهوری اسلامی و حکومت اسلامی سینما نمیخواهد. بنابراین بخشی از طراحی ایشان را میشود اینگونه توجیه کرد که فیلمهایی بسازیم که دهان مخالفین سینما بسته شود. فیلم بهقدری به شکلی روشن اخلاقی، معنوی و حتی فاقد جذابیت و هیجان باشد که دیگر کسی نتواند بگوید باید سینما را تعطیل کرد. میشود گفت آقای بهشتی تا حدود زیادی با این فشار سیاسی ـ اجتماعی مقابله کرد، ولی بعد از تمام شدن جنگ که سینما راه افتاده بود و فیلمهایی تولید میشدند، دیگر این فکر که سینما را تعطیل کنیم جایی نداشت. بعد از آن این سیاست باید تغییر میکرد که نکرد، یعنی فیلمسازی برای تماشاچی واقعی، بچهها، نوجوانان و کسانی که میخواستند آرتیستبازی و فیلمهای سرگرمکننده ببینند، تعطیل شد، در حالی که خیلی از آن فیلمهای آرتیستبازی از جهاتی بسیار باارزشتر از این فیلمهای مثلاً معنوی هستند. این نوع سینما تحقیر شد. درجه «ج» به آنها میدادند و در سینماهای ویران نمایش داده میشدند.
مثلاً کدام فیلمها؟
نمونههایش زیاد است. مثلاً هر فیلمی که جمشید آریا بازی میکرد. یک وقتی پیش آمد رسماً گفتند اگر جمشید آریا سرش را بتراشد نمیگذاریم فیلم بازی کند! در حالی که آن فیلمها با همان شکل بد، مبتذل و ارزانقیمتی که ساخته میشد، فیلمهای اکشن بودند و نوجوانان و جوانان را به سینما میکشاندند. اگر آن فیلمها بهجای تحقیر، تشویق میشدند، میشد برایشان بیشتر خرج کرد، فیلمنامههای محکمتری برایشان نوشت و فیلمهای جدی ساخت.. اگر فیلمهایی از همین قبیل برایشان خرج بیشتری شود و اکشن بیشتری داشته باشد، شاید بتواند گروههای بیشتری را به سالن سینماها برگرداند، اما آن موقع تحقیر میشد، الان هم که میبینید دارند چگونه رفتار میکنند، یعنی فیلم را عملاً نادیده میگیرند و رویشان را برمیگردانند.
با «روباه» شاید کمی هم به خاطر موضوع سیاسی و هستهای اینطور برخورد میشود. امروز خبری آمده است که از پشت پنج هزار تومانیها آرم هستهای را برداشته و آرم دانشگاه تهران را گذاشتهاند. به نظر میرسد موضوع فیلم هم مهم بود. قصد بحث سیاسی کردن ندارم، ولی تلاش برای خارج کردن موضوع هستهای از زندگی مردم و تضعیف ارزش آن در استقلال کشور به نظرم در روند برخورد با فیلم «روباه» خیلی مؤثر بود.
نه، به نظرم اینطور نیست. یعنیای کاش حتی اینطور بود! مدیریت سینما با وازدگی و بیشخصیتی بیشتری رفتار میکند که بتوانیم رفتارش را در چارچوب سیاست کلان کشور توجیه کنیم. یعنی اگر تصور کنیم اینها خودشان را با سیاست آقای ظریف هماهنگ کنند تحلیل درستی نیست. آقای ظریف اصولی دارد و باید بر اساس آن اصول توافقی را انجام بدهد، اما اینها اصول ندارند و فقط میخواهند کلاً سینمای ایران سینمای پنج درصد سینماروهای دنیا، یعنی فرهیختگان پولدار شکم سیری شود که مثلاً در جشنواره کن نشسته و همه جور فیلمی را هم دیدهاند و از فیلمهای آرتیستی لذت میبرند و بعد میآیند در جشنواره و برای هم ژست روشنفکری میگیرند. آن پنج درصد مورد نظر اینها هستند و خودشان هم میخواهند جزو آن پنج درصد باشند. به نظر من این واخوردگی و بیشخصیتی به سیاست عمومی مملکت برنمیگردد. بلکه در مدیریت وزارت ارشاد ریشه دارد. این قضیه در دوره شمقدری هم تغییر نکرد. بالاخره آنها هم دوست داشتند در جشنوارههای خارجی شرکت کنند و ببینند این بساط چه جوری است. به هر حال کنجکاوی دارند دیگر.
آیا میتواند علت علاقهتان به جشنواره عمار هم از همین رو باشد؟
ببینید به بچههای عمار هم گفتم ادعایتان این است که از این ریلگذاری خارج هستید، ولی بالاخره جشنواره راه انداختهاید. این یعنی چه؟ جشنواره، جشنواره است دیگر. اینکه عدهای جمع شوند و فیلم کوتاه نشان بدهند، باز هم در نظر نگرفتن ماهیت سینماست. ماهیت سینما در درجه اول برای بچهها و نوجوانهاست. اینکه فیلمهایی بسازیم که یک سری پیر و پاتال روشنفکر بیایند و نگاه کنند، اصلاً نفی خود سینماست. چه مدیریت وزارت ارشاد تولید و مدیران مملکتی را دعوت کند که بیایند و فیلم ببینند که معدل سنیشان بالای ۵۰ سال است و اگر دست خودشان باشد احتمالاً فیلم را نمیبینند، چه بیایید بگویید ما از روستاها بچههای بااستعدادی را که فیلم ساختهاند جمع میکنیم و میآوریم و فیلمشان را در سینما نشان میدهیم. اصلاً فیلم کوتاه مال سالن سینما نیست. موقعی به سینما میروید که در یک جلسه دو ساعته یک داستانگویی مفصل را ببینید. وقتی فیلم یک ربع هست، در تلویزیون میبینم یا در اینترنت جستوجو میکنم و میبینم، ولی فیلم برای پرده بزرگ خصوصیات دیگری دارد. برای همین به این سادگیها نمیشود از این چارچوبها خارج شد.
قرار گفتوگو با بهروز افخمی به سادگی با یک پیامک هماهنگ شد و عصر یک روز شلوغ به دفتر نسبتاً کوچک افخمی در خیابان میرداماد رفتیم. افخمی با «رمزعبور» آشنا بود و میدانست که ما سؤال سیاسی میپرسیم. بحثهای جالبی رد و بدل شد و در میانه مصاحبه بود که خبردار شد که روباه از اکران نوروزی حذف شده و دقایقی با تهیه کننده اش صحبت کرد که مطمئن شد که این فیلم در نوروز اکران خواهد شد. در این چند دقیقه حرفهای مهمی درباره مافیاهای سینمای ایران گفت که به امانت پیش ما ماند.
در انتخابات سال ۷۶ شما به ستاد آقای خاتمی رفت و آمد داشتید. فضای آن روزها چطور بود؟
من را به جلسهای در مؤسسه عروج فیلم وابسته به موسسه تنظیم و نشر آثار امام(ره) دعوت کردند. آنجا گفتند ناطق ۳۵ درصد دارد، خاتمی ۲۳ درصد، منتهی خاتمی دارد رشد میکند و ناطق دارد درجا میزند. آذرماه یا دی ماه سال ۷۵ بود. گفتم: «خاتمی حتماً رأی میآورد و شما دارید خودتان را دستکم میگیرید.» گفتند: «چرا با این اطمینان میگویی؟» گفتم: «برای اینکه مثل شما با ماشینهای کولردار این طرف و آن طرف نمیروم. با تاکسی میروم و در خیابان راه میروم و به شما میگویم هر کسی که در مقابل ناطق گذاشته شود به خاطر وضعیت فعلی مملکت رأی میآورد، مخصوصاً خاتمی هم سید است، هم آخوند و هم خوشتیپ.» گفتند: «برای تبلیغاتش چه کار کنیم؟» گفتم به نظر من انتخاب شده است. شما باید فکر کنید چه جوری میخواهید مملکت را اداره کنید. اگر جای خاتمی بودم میگفتم آی هوار هوار! بیایید یک کاری کنید، کمک کنید، من دارم رئیسجمهور میشوم. یعنی آمادگی برای اداره مملکت ندارید. شما ۱۰ سال نشستید و از دور ایراد گرفتید و شرایطتان هم طوری است که ورودتان به انتخابات برای این بود که یک اپوزیسیون قوی باشید، اما عملاً دارید حاکمیت را به دست میگیرید.
غیر از شما چه کسانی بودند؟
آقای جیرانی و ناصر تقوایی که فیلمساز بودند. البته بعد از عید ۷۶ به شکل جدی مشغول ساختن فیلمهای تبلیغاتی آقای خاتمی شدیم. دو قسمت سخنرانی را ساختم و کارگردانی بخش مصاحبه فیلم سوم که مصاحبه با مهندس حجت بود، به عهده گرفتم، منتهی مونتاژ و شکلدهی نهایی کار با مرحوم سیفالله داد و آن جمله معروف را که خیلی تأثیرگذار هم بود سیفالله نوشته بود. احمد مرادپور بود و خیلیهای دیگر. در این فاصله ما با گروه تبلیغاتی حزبی آقای خاتمی آشنا و رفیق شدیم.
احتمالاً از همینجا و همین آشنایی جرقه قرار دادن شما در لیست انتخابات مجلس رقم خورد.
اول برای انتخابات شورای شهر دنبالم آمدند که فراری شدم و به سینمای حوزه رفتم و تا شب که مدت ثبتنام تمام شد، آنجا ماندم و موبایلم را هم خاموش کردم. بعد که فهمیدند فراری هستم، برای انتخابات مجلس خود سید رضا خاتمی با من تماس گرفت و گفت این دفعه راه فرار نداری. هر شرطی هم که گذاشتم قبول کردند. گفتم من با شما اختلاف نظر دارم و مستقل عمل میکنم، گفت باشد.
حتما میخواستند در لیستشان یک سینمایی هم داشته باشند!
گفتم میخواهم فیلم بسازم، گفتند مرخصی میدهیم برو فیلمت را بساز. داشتم ساخت «فرزند صبح» را شروع میکردم. خلاصه هیچ راهی برای انکار نگذاشتند. خودم هم یک مقدار کنجکاوی داشتم و میخواستم بفهمم آنجا چه خبر است.
کمی در باره انتخابات مجلس ششم، نامه و تحصن صحبت میکنید؟
فقط در سال اول کمی فعال بودم و سعی کردم ببینم میشود کاری کرد یا نه. در سه سال بعدی مطمئن شدم از طریق ساز و کار مجلس نمیشود تغییر اساسی ایجاد کرد و به جایی رسید. روی طرح ۵۰ هزار تومان برای هر ایرانی که بعداً احمدینژاد آن را عملی کرد، کار کردم. در آن سه سال روی پرداخت یارانههای نقدی مستقیم کار کردم و با اقتصاددانهای مجلس و کسانی که فکر میکردم در این زمینه صاحبنظر هستند صحبت میکردم. اولین بار که این مسأله را مطرح کردم، خودم حساب کرده بودم به هر ایرانی ۲۵ هزار تومان میرسد. هفت هشت سال بعد این طرح اجرایی شد. وقتی مجلس تمام شد، یک سال بعد نوبت انتخابات ریاست جمهوری رسید و این طرح به عنوان ۵۰ هزار تومان برای هر ایرانی بالای هجده سال از طرف آقای کروبی اعلام شد که باز کارهای تحقیقاتی آن را انجام دادم.
فکر میکنم شما تنها موافق طرح یارانهها هستید.
بله، هنوز هم هستم.
حتی با این شرایط؟
الان باید به هر ایرانی ۲۵۰ هزار تومان بدهند. فکر میکنم به ترتیبی که آقای احمدینژاد طرح را اجرا کرد، تقریباً طرح را خراب کرد. آخرین بار که در فرانسه بودم بنزین لیتری دو یورو یعنی ۱۰ هزار تومان بود. الان هم که قیمت بنزین پایین آمده است، باز در اروپا نباید کمتر از یک یورو یا پنج هزار تومان باشد. وقتی قرار باشد بنزین را به این قیمت برسانید باید پول توسعه مترو در شهری مثل تهران را داده باشید. وقتی حرکت کردن با ماشین شخصی سخت میشود، باید مترو وجود داشته باشد که آدم بتواند با آن به کارش برسد. بحث بسیار مفصلی است...
در تحصن مجلس ششم هم فیلمبرداری کردید.
من اصلاً نمیخواستم برای دور بعد مجلس کاندیدا شوم، به همین دلیل اصلاً اسم ننوشته بودم که رد صلاحیت شوم. عکس و فیلم گرفتم، چون فکر میکردم برای ثبت در تاریخ میماند. گاهی هم در جلساتی که حزب مشارکت میگذاشت و کسانی که رد صلاحیت شده بودند و جمع میشدند شرکت میکردم و فیلم میگرفتم. در جلسه تحصن دیده شدم، در حالی که در جلساتشان هم بودم.
نمیخواهید در باره جنبه سیاسی قضیه صحبت کنید؟
از چه جنبهای صحبت کنم؟
آن موقع نظرتان چه بود؟ الان چیست؟
در جلسهای که بالا تشکیل میشد و ۴۰، ۵۰ نفر از نمایندگان رد صلاحیتشده در آن بودند، گفتم شما انتخابات شورای شهر را باختید. الان هم انتخابات مجلس را خواهید باخت، برای اینکه اصلاً مثل حزب رفتار نمیکنید، بلکه دارید مثل یک دار و دسته، گروه فامیلی، رفاقتی و دور همی رفتار میکنید. بیایید مثل حزب رفتار کنید. بهجای اینکه تحصن کنید که رد صلاحیتتان ملغی شود، فرض کنید همه شما رد صلاحیت میشوید و ابداً هم تغییر نمیکند. یک عده که تأیید صلاحیت میشوند. خیلی از آنها اصلاً سابقهای ندارند که شورای نگهبان بخواهد روی سابقهشان دست بگذارد، در نتیجه شما یک گروه چند هزار نفری را در اختیار دارید که لزوماً موضع مخالف سیاسی با شما را هم ندارند. بیایید مثل یک حزب رفتار کنید و برای اینها یک امتحان بگذارید و بگویید میخواهیم با شما مصاحبه کنیم و یک لیست سایه و جانشین برای مایی که رد صلاحیت شدهایم، بدهید. یک لیست ۳۰، ۴۰ نفره از بین این چند هزار نفر انتخاب کنید و بگویید این لیست جانشین کسانی است که رد صلاحیت شدهاند و ما از اینها حمایت میکنیم. مجلس را بهسادگی به دست کسانی که میخواهند آن را از دستتان در بیاورند ندهید. در آن جلسه سکوت مطلق شد. خداییش تنها کسی که واکنش خوبی نشان داد خود سید رضا خاتمی بود که گفت به نظر من این طرح قابل بررسی است. شاید هم به او برخورد، چون بعد از آن هم سکوت مطلق ادامه یافت. پنج دقیقه بعد هم سید رضا خاتمی نه لزوماً به دلیل حرف من، بلکه کار داشت و از جلسه بیرون رفت. برگشتم و به بغلدستیام گفتم: «چرا اینها اینطوری کردند و خفقان مرگ گرفتند؟ چرا هیچ چیزی راجع به حرفهایم نگفتند؟» گفت: «اینها خودشان میخواهند نماینده شوند. مثل تو نیستند که اصلاً اسم ننوشتی. برای اینها فرقی نمیکند چه کسی بیاید یا نیاید. اینها میخواهند خودشان بیایند.»
برآورد خودتان هم همین بود؟
نه، آن موقع فکر میکردم خیلی با حسن نیت تحصن کردهاند و من هم به همین خاطر با شور و هیجان حرف زدم. دو ماه بعد حدود ۲۰-۱۰ روز مانده به انتخابات مادرم از دنیا رفت و در مسجد بودم. چند نفر از دوستان آمده بودند تسلیت بگویند و داشتند میرفتند. داخل مجلس خانم کولایی گفت: «ما به این نتیجه رسیدیم طرح شما طرح خوب و طرح جانشین کارآمدی است.» گفتم: «خانم! ۲۰ روزه چه کار میشود کرد؟» با خودم گفتم مادرم مرده است و بهجای تسلیت به من میگوید طرح خوبی است، آن هم ۲۰ روز مانده به انتخابات مجلس!
طرح ۵۰ هزار تومان برای هر ایرانی را در مصاحبه با آقای کروبی به صورت سؤال و جواب نوشته بودم. دو مصاحبهای را هم که با آقای خاتمی کردم، خودم نوشتم. برای ریاست جمهوری معمولاً اینطوری رفتار میکنند که خودمان سؤال و جواب را مینویسیم، بعد برایشان میخوانیم و هر جا که نخواست عوض میکنیم یا خط میزنیم.
وقتی قرار شد آقای کروبی در دور اول شرکت کند، مصاحبهای را که نوشته بودم خواندم تا رسیدم به طرح ۵۰هزار تومان برای هر ایرانی بالای هجده سال، گفت: «واقعاً این را نوشتی؟» گفتم: «میخواهید خط بزنم.» گفت: «نه، بگذار با اقتصاددانهای حزب اعتماد ملی مشورت کنیم، ببینیم جواب آنها چیست.» گفتم: «نه آقا! من سؤال و جواب را خط میزنم.» گفت: «ناراحت شدی؟» گفتم: «نه آقا! الان در اسفندماه هستیم. این مصاحبه قرار است در شماره عید روزنامه شرق چاپ شود. از اسفندماه تا زمانی که این خبر به روستاها ـ یعنی جایی که امکان بیشترین تأثیرگذاری وجود دارد ـ برسد، سه ماه بیشتر نیست که این مدت خیلی کم است. از اسفند تا خرداد که قرار است مردم رأی بدهند، فرصت کمی برای جا افتادن این طرح است. همین الان هم زمان کم است. آن وقت ما بنشینیم و با اقتصاددانهای حزب اعتماد ملی صحبت کنیم، یکی بگوید آره، یکی بگوید نه. بعد هم اکثر آنها به طرحهایی که ابداعی به نظر میرسد پاسخ «نه» میدهند. سیاستمدار که از اقتصاددان تبعیت نمیکند سیاستمدار جهتگیری را معین میکند، اقتصاددانها باید راهش را پیدا کنند. ما در مجلس با هر اقتصاددانی که سیاستهای اقتصاد لیبرال را دنبال میکردند، صحبت کردیم، همه گفتند تورم به وجود میآورد. حالا معلوم است اقتصاددانهای حزب اعتماد ملی هم چه خواهند گفت. اصلاً سؤال و جواب را خط میزنیم.» گفت: «نه، پس برویم ببینیم چه میشود.» کروبی با طرح آشنا بود و میدانست نظرم چیست، اما وقتی شنید کمی وحشت کرد، ولی بعد بالاخره تصمیم گرفت و ریسک کرد. یک هفته ده روز مانده به عید، این مطلب تیتر روزنامه شرق شد. حزب اعتماد ملی به هم ریخت، در حدی که خیلیها گفتند ما استعفا میدهیم و میرویم. اینها هیچ اهمیتی به ما نمیدهند. خودشان برای خودشان برنامهریزی و اعلام میکنند.
البته حزب اعتماد ملی بعد از انتخابات ۸۴ شکل گرفت.
نخیر، بود. حزب بود و کمیسیون اقتصادی هم داشت که گفته بودند ما میرویم. این چه حزبی است که هیچ صحبتی با ما نمیکنند و خودشان میبرند و میدوزند. بعد دکتر صحرایی که استاد بعضی از اینها بود و هر کسی که به او تلفن زده و نظرش را پرسیده بود، گفته بود این طرح خیلی خوبی است. چه کسی این طرح را داده است؟ طرح خیلی درستی است و باعث میشود اقشار پایین اجتماع وارد بازار خرید شوند. با این ۵۰ هزار تومان هم که چیزی بیشتر از کفش ملی و محصولات ارزان نمیشود خرید و اتفاقاً صنایع پایین دستی رونق میگیرند و خلاصه چیزهایی را گفته بود که اصلاً در فکرم نبود، ولی وقتی او تأیید کرد، دهان خیلیها بسته شد و همین اتفاق هم افتاد، یعنی اقتصاددانهای حزب اعتماد ملی به خاطر اینکه دکتر صحرائی تأیید کرد، سکوت کردند.
شما «روز شیطان» را ۲۰ سال قبل ساختهاید که موضوعی شبیه به «روباه» دارد. ۲۰ سال پیش موضوع انرژی هستهای ایده نوآورانهای بود، چون بحث هستهای در آن فضا به شکل امروز مطرح نبود. در این ۲۰ سال چه تغییراتی پیش آمد و «روز شیطان» با «روباه» چه تفاوتی دارد؟ در این بیست سال چه تغییر نگاهی در آقای افخمی نسبت به این موضوع نسبتاً مشترک ایجاد شده است؟
«روز شیطان» حاوی یک هشدار بود در باره اینکه مسأله هستهای و بمب اتمی ممکن است برای نظام ایران تبدیل به یک بحران شود. در آن زمان خود من هم واقعاً فکر نمیکردم این بحران اینقدر جدی شود که روزی تبدیل به نقطه تمرکز نظام اروپایی و امریکایی شود که به این موضوع بچسبند تا از آن علیه جمهوری اسلامی استفاده کند، اما شد و خود «روز شیطان» هم بیشتر قابلیت نمایش پیدا کرد.
اینکه در آن زمان داستان را روی بمب اتمی سوار کردید، فقط برای این بود که داستانی داشته باشید که قابلیت فضای جاسوسی داشته باشد بود یا خود بمب اتمی هم برایتان موضوعیت داشت؟
ببینید فیلم در سال ۱۳۷۳شمسی یا ۱۹۹۴ ساخته شد. در این سال اتحاد شوروی تازه از هم پاشیده بود. اینکه بخشی از اورانیوم غنیشده جداشده از کلاهکهای هستهای به شکل نگرانکنندهای در قطارهای کهنه نگهداری میشود و یک سرباز مست از آن مراقبت میکند ممکن است مقدار زیادی از این اورانیوم گم شده باشد، چون انبارداری و مراقبت درستی از آن نشده است. این داستان باعث شد فکر کنم ممکن است بخواهند چنین پاپوشی برای ایران درست کنند که میخواستید بمب اتمی درست کنید و یکی از آنها بهطور اتفاقی منفجر شده است و بخواهند با این صحنهسازی بحرانی که به یک وضعیت کودتایی منجر میشود درست کنند. فکر میکردم فیلم حاوی یک هشدار است و شاید بعضی از مسئولین کشور هم این هشدار را دریافت کرده باشند که چنین خطری وجود دارد که یک سازمان جاسوسی چنین سناریویی را بنویسد و سعی کند از طریق چنین حرکتی در ایران بحران به وجود بیاورد، اما بعدها جریان جور دیگری پیش رفت، یعنی تأکید کردند ایران میخواهد بمب بسازد، در حالی که عین آن داستان اتفاق نیفتاد که بخواهند یک بمب را منفجر کنند و بگویند داشت میساخت. به هر حال صورت کلی مسأله معلوم بود و از همان موقع تأکید روی به وجود آوردن یک فضای وحشت و ایجاد تصویری از ایران که میخواهد اتمی بشود و در منطقه قدرتنمایی اتمی بکند، شروع شد.
الان دیگر قضیه کهنه شده است. وضعیت فعلی طوری است که مردم دنیا دیگر از این بازی پانزده - بیست ساله خسته شدهاند که در آن کشوری مورد حمله قرار گرفته است که تو میخواهی بمب بسازی و او دائماً میگوید من نمیخواهم بمب بسازم. کسانی که او را متهم میکنند همهشان بمب دارند و رئیسشان هم واقعاً بمب را علیه زن و بچه مردم به کار برده و آنها را زغال کرده است. این وضعیت کاملاً کمدی است و درست مثل این است که دراکولا رئیس انجمن مبارزه با خونخواری شده باشد یا دراکولا به عنوان خونخوار اعظم و چند خونخوار دیگر انجمنی را تشکیل داده و به بنده خدایی گیر داده باشد که میخواهیم جلوی خونخواری تو را بگیریم. طرف دائماً بگوید من علاقهای به خون ندارم و خون جزو غذاهای مورد علاقه من نیست، ولی آنها دست از حرفشان برندارند. فکر میکنید این داستان را چقدر میشود ادامه داد؟ مردم دنیا و مردم اروپا و امریکا احمق که نیستند. درست است جرأت ندارند حرف بزنند. خودشان میدانند در ممالک مدعی دموکراسی بعضی از حرفها را که بزنی به دردسر میافتی، منتهی به قول معروف با پنبه سرت را میبرند، بنابراین حرف نمیزنند، اما ته دلشان که میدانند طرف، خودش بمب را به کار برده است. چطور این صلاحیت را برای خودت قایلی که چه کسی میخواهد بمب بسازد یا نسازد. معلوم است داری حرف زیادی میزنی. بنابراین پس از مدتی این حرف هم تأثیر و کارآیی خود را از دست میدهد و احتمالاً آنها از طریق سنجش افکار عمومی به شیوه درست در بین مردم خودشان به این نتیجه میرسند که عده زیادی از مردم خودشان احتمالاً دارند در دل خودشان به آنها به خاطر ادامه دادن این بازی فحش میدهند.
بنابراین «روباه» فرق میکند، به این دلیل که روحیه «روز شیطان» روحیه ترسیدهای است، یعنی فضای فیلم یک فضای وهمی است و به نظر میآید مأموران وزارت اطلاعات در آنجا احساس خطر واقعی میکنند از اینکه ممکن است چنین خطری برای مملکت پیش بیاید و مردم هم هیچ خبر ندارند و ما هم نمیتوانیم به آنها خبر بدهیم و نگرانشان کنیم و باید مسأله را به شکلی حل کنیم، در نتیجه حس ترس و فضای سرد بحرانی در فیلم هست.
یعنی از موضع ضعف عمل میکنند؟
نه، از موضع ضعف نیست، بلکه از این موضع است که ما مأمورانی هستیم که چیزی را میدانیم که نه میتوانیم به مردم بگوییم و نه میتوانیم خودمان به سادگی تحمل کنیم. موقعیت خیلی ترسناک است، اما در «روباه» روحیه اصلاً اینطور نیست، بلکه روحیه سرخوش آدمهایی است که نه تنها از این موقعیت عبور کردهاند، بلکه از این موقعیت استفاده میکنند و زیر یک خم طرف را با استفاده از نقشهای که خودش کشیده است میگیرند و تازه یک شبکه جاسوسی او را هم در کشورهای خارج پیدا و متلاشی میکنند. یعنی روحیه شادمان آدمهایی است که نه تنها احساس خطر نمیکنند، بلکه احساس قدرت میکنند.
پس از ساخت «سنپترزبورگ» مدتی در کانادا زندگی کردید. زندگی در آنجا و دیدن شرایط از نزدیک چقدر در خلق فضای دو فیلم بعدی شما «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» و «روباه» تأثیر داشت؟
قبل از اینکه به کانادا بروم، تلهفیلمی به اسم «یازده دقیقه به ظهر» را ساخته بودم. موضوع فیلم روز اول جنگ بود که فرودگاه مهرآباد بمباران شد و اینکه میخواهند از امام(ره) مصاحبه بگیرند و باتری دوربین فیلمبرداری که قرار است فیلم بگیرد، خالی از کار در آمده و دشارژ شده است و این وحشت وجود دارد که نتوانند مصاحبه را بهموقع به مردم برسانند. میخواهم بگویم فضای شوخ و شنگ و مبارزهجویانهای که شاید در این دو فیلم دیده میشود، قبل از رفتن به کانادا هم بود. اما اگر میخواهی بدانی در کانادا چه دیدم، چیزهایی را دیدم که قبلاً دورادور حس میکردم و بعد مطمئن شدم و به تجربه فهمیدم ایرانیهایی که در آنجا زندگی میکنند، در یک دیکتاتوری کامل به سر میبرند و در رودربایستی گیر کردهاند. خانه و زندگیشان آنجاست، بچههایشان آنجا بزرگ شدهاند و نمیتوانند برگردند، اما در پنهان نمیتوانند انکار کنند که زور بالای سرشان است.
فقط ایرانیها؟
حداقل جامعه ایرانی که ما فکر میکنیم از اینجا رفتهاند که در یک مملکت آزاد زندگی کنند خودشان هم میدانند و در درددلهای شخصیشان هم میگویند که در آنجا یک دیکتاتوری کامل وجود دارد. دیکتاتوری که از لحاظ سیاسی هم کاملاً آشکار است. مثلاً یک حزب کمونیست کارگری در آنجا وجود دارد که یک اسم درست هم نتوانستهاند برایش جور کنند. کمونیست کارگری مثل این است که بگویید مشکی تیره، چون همه احزاب کمونیست، کارگری هستند دیگر. همه ایرانیها هم در آنجا میدانند یک یهودی به اسم گمانم موسی حکمت این حزب را تأسیس کرده است. به ما میگفتند اینها از همه جا پول میگیرند و بعد وانمود میکنند که با دولت کانادا اختلاف دارند و آمادهاند به زندان بروند، ولی البته هیچ کدامشان را نمیگیرند زندانی کنند. اینها ایرانیها را تلکه میکردند. مثلاً هر کسی که میخواست خانهاش را بفروشد باید در نشریهای که همه میدانستند مال حزب کمونیست کارگری است آگهی بدهد. بعد رسماً میآمدند دم در مدرسهای که در آن زبان فارسی به بچهها یاد میدادند و مدرک آموزش و پرورش ایران را میدادند، اینها میآمدند و پول میخواستند و میگفتند نمیخواهید به حزب کمونیست کارگران دنیا کمک کنید؟ این حزب هیچ ربطی به کمونیسم نداشت و همه میدانستند با دولت کانادا روابط خوب و در امریکا پشتیبان دارد. مثال میزنم.
در این فیلم اسم برادر نتانیاهو میآید، چقدر این دغدغه را داشتید که به واقعیت نزدیک شود و قبل از آن نمونههای تاریخی داشته یا نداشته باشد. فکر نکردید اگر اسم برادر نتانیاهو بیاید، ممکن است قدری به فیلم آسیب بزند؟
اتفاقاً نقطه قوت فیلم است. کسانی که فکر میکنند این اسم به فیلم آسیب میزند، باید ببینند اگر اسم دیگری میگذاشتیم فیلم ضعیفتر میشد یا قویتر؟
این برداشت یک مقدار از خود فیلم میآید و میگویند دیگر برادر نتانیاهو را نمیفرستند. نه آنها او را میفرستند، نه ما میتوانیم او را بگیریم.
اینها کسانی هستند که واخوردگی دارند و اعتماد به نفس ندارند. اگر کمی وضع امنیت مملکتشان را حتی با ترکیه ـ و نه عراق، افغانستان و آذربایجان ـ مقایسه کنند، خواهند دید تفاوت از کجا تا کجاست، بنابراین مشخص است کسانی دارند این امنیت را حفظ میکنند و دقیق اوضاع را زیر نظر دارند و همه حرکاتی را که ممکن است امنیت مملکت را تهدید کند، رصد میکنند و از پس ماجرا هم برمیآیند. اگر اینطور نباشد، باید تصور کنیم اسرائیل حیوان خوش خط و خالی است و تا حالا هیچ نقشهای نکشیده و هیچ کاری نکرده است که خب این با عقل جور در نمیآید.
عکسش این است که باید بفهمیم چنین اتفاقاتی دارد در مملکت میافتد، منتهی ما از آنها خبردار نمیشویم. مضافاً بر اینکه هر کسی که فکر میکند این نقطه ضعف فیلم است، فکر میکند اگر ما بهجای نتانیاهو هر اسم دیگری میگذاشتیم و برای یک جاسوس فرضی از خودمان اسم میگذاشتیم، فیلم ضعیفتر میشد یا قویتر؟ در خود سالن نمایش برج میلاد، بعضی از آقایان با موبایل وارد اینترنت شده بودند که ببینند واقعاً یوناتان نتانیاهو داریم یا نه؟ چون کافی است در اینترنت جستوجو کنید تا متوجه شوید هم یوناتان نتانیاهو داریم، هم بنیامین و هم آیدو داریم که همگی کارشان را در سایرت متکل، یعنی سازمان اطلاعات نظامی اسرائیل شروع کردهاند، همگی مأموریتهای خارج از اسرائیل و سوابق تروریستی دارند. اصلاً کابینه اسرائیل اینطور است که همگی سابقه فعالیتهای تروریستی دارند.
بله، چیز دور از ذهنی نیست، مخصوصاً اگر آدم جستوجوی مختصری بکند تا ببیند حکومت اسرائیل یک مشت تروریست هستند و آدمهاییاند که قبلاً در گروههای ترور، برادری خودشان را ثابت کرده و حالا به سطح کابینه رسیدهاند. مثلاً لیونی همین زنی که قرار است اپوزیسیون اسرائیل باشد و در صورتی که نتانیاهو سرنگون شود، جانشین او شود، در اروپا در تیم ترور بوده و در آنجا ترور انجام داده.
نگران نبودید این حرفها را میزنید یک عده از عوامل سینما و بازیگرها دیگر با شما همکاری نکنند؟
در این فیلم تعدادی از بازیگرها به دلایلی که مطرح کردند، پاپس کشیدند و در این فیلم شرکت نکردند. واقعیت این است که هیچ وقت نیازی به بازیگر ستاره به شکل حرفهای احساس نکردهام. بیخودی معروف شدهام به اینکه طرفدار ستارهسازی و ستارهبازی هستم، در حالی که هیچ کس به این توجه نمیکند من با ستارهها کار نکردهام، بلکه با هر کسی که کار کردهام، بعداً او ستاره شده است. تقصیر من که نبوده است. فیلم خوب از کار درآمده است و آنها ستاره شدهاند. از فیلم «عروس» بگیرید تا همین فیلم «سنپترزبورگ» که محسن تنابنده و پیمان قاسمخانی بازی کردند. اگر فیلم خوب از کار در بیاید، بعداً کارش میگیرد و ممکن است چنانچه طرف علاقهمند و پیگیر باشد و خودش را در فرم نگه دارد، ستاره شود و خود را به عنوان کسی که میتواند گیشه را تضمین کند، جا بیندازد، اما این به این معنا نیست که بخواهم دو باره با او کار کنم و یا حتماً به ستارهها نیاز داشته باشم.
در همین فیلم «روباه» بازیگرهایی را که بازی نکردند، از اول نمیخواستم. اصلاً سناریو را برای حمید گودرزی نوشته بودم. سه ماه قبل از اینکه قرارداد نگارش فیلمنامه بسته شود، در خلاصه قسمتها اسم شخصیت را عمداً حمید گذاشتهام، چون از اول حمید گودرزی مد نظرم بود. بعد تهیهکننده آقای پیرهادی گفت محسن تنابنده باشد. خود محسن هم هر بار که میخواستم فیلمی بسازم، میگفت من هم هستم. سر این فیلم هم همین را گفته بود. گفتیم باشد! به تنابنده بگویید بیاید با هم صحبت کنیم. آمد و صحبت کردیم و بعد از مدتی شروع کرد به غرغر کردن که castتان خوب نیست. شاید هم واقعاً نظرش همین بود. بعضی از بازیگرها واقعاً مسألهشان این نبود که نمیخواستند چنین فیلمی را بازی کنند دلایل دیگری داشتند. مثلاً یکی دستمزدهای بالایی را مطرح کرد که من گفتم به او بگویید من هیچ فیلمی نساختهام که دستمزد یکی از بازیگرها از دستمزد خودم بیشتر باشد، بنابراین شما فراموش کن. یعنی نمیخواهم همه را با یک چوب بزنم و بگویم ترسیده بودند.
برعکسش چطور؟
برعکسش چرا. یعنی وقتی مشخص شد قرار است با حمید گودرزی کار کنیم، گفت تهدید میشود. البته تهدید به این معنا که…
بایکوت میشود.
حمید قبلاً به دلایلی که نمیخواهم وارد جزئیات آن شوم، به من گفت فکر میکنم بایکوت شدهام. یک سالی بود که هیچ پیشنهادی به او نشده بود. میگفت تلفن میکنند و با لحن خیرخواهانهای میگویند این کار را نکن، وضعیت بد میشود. شاید بعضی از کسانی که تلفن میکردند از حرفهایهای سینمای ایران بودند و خودشان را رفیق حمید گودرزی میدانستند و به او مشورت حرفهای میدادند. بعضیها گفتند ما نگران green card و مسافرتهای خارجیمان هستیم، ولی همه آنها اینطور نبودند. دلم میخواهد تهیهکنندهها هم بدانند اگر خواستم فیلمی بسازم، ترجیح میدهم از کسانی استفاده کنم که برای اولین بار جلوی دوربین میروند. واقعاً فکر میکنم برای باورپذیر شدن فیلم بهتر است بازیگری را انتخاب کنید که تا به حال دیده نشده است. فکر میکنم در فیلم «عروس» بخش زیادی از تأثیرگذاری فیلم به این دلیل بود که قبلاً آنها را در فیلمی ندیده بودیم و خیلی درست و بجا هم نقشهایشان را بازی کردند و طبیعی به نظر میرسیدند.
«روباه» بازخورد جهانی هم داشت؟
فعلاً قطعاً در خارج از کشور نمایش داده نشده است. شنیدهام رادیو امریکا حرفهایی زده است. البته دشمنی قدیمی با من دارد. از سر فیلم «فرزند صبح» هر جور که بتواند در مورد فیلمهایم خرابکاری میکند. برای ساختن موسیقی فیلم «فرزند صبح» داشتیم با اینو موریکونه به توافق میرسیدیم. البته خیلی پیر است و پسرش آندرهآ موریکونه با ما صحبت میکرد. خبر که به اینها رسید خبرنگاری در ایتالیا داشتند، بست نشسته بود جلوی خانه موریکونه و از صبح تا شب به آنها میگفت این مملکت دیکتاتوری است و فیلمی که ساخته شده راجع به رهبر یک حکومت دیکتاتور و خونریز است و آنقدر از این حرفها به پیرمرد زد که بالاخره از ساختن موسیقی متن فیلم عذرخواهی کرد. پسرش به ما تلفن زد و گفت ما تا دو سال دیگر کار داریم و قراردادهایمان به هم چسبیده است و نمیتوانیم کار کنیم. از این بدتر اینکه رادیو امریکا دائماً در برنامههایش میگفت اینها دارند دروغ میگویند و اصلاً با اینو موریکونه صحبت نکردهاند. خبرنگار ما در ایتالیا خبر داده که اصلاً چنین صحبتی نشده است. خوشبختانه ما صحبتمان را با آندرهآ ضبط کرده بودیم و در مصاحبهای گفتم اگر اینها بیشتر از این وراجی کنند، فایل صوتی گفتوگویمان را روی اینترنت میگذاریم. بعد از آن خفقان گرفتند و دیگر راجع به فرزند صبح صحبتی نشد. حالا هم شنیدهام رادیو فردا که شعبه اروپایی همین صدای امریکاست چیزهایی گفتهاند.
در جشنواره فیلم «روباه» نادیده گرفته شد. در اختتامیه جشنواره پارسال گفتید من آمده بودم که بقیه را تشویق کنم و شما به ما جایزه بهترین فیلم را هم دادید. شاید تصورش را نمیکردم بهروز افخمی در سال بعدش فیلمی را بسازد که بهروزتر و بهتر باشد، اما حتی در رأیگیری تماشاچیها هم فیلم را حذف کردند. میخواستم بپرسم دعوایی که منجر به حذف فیلم روباه شد، شخصی است یا جریانی؟
قطعاً جریانی است. به این معنا جریان مدیریت سینمای ایران عملاً سینمای ایران را در جهت جشنوارههای خارجی سازماندهی کرده است و اگر بخواهیم مطلب را افراطیتر بیان کنیم در واقع جشنوارههای خارجی سینمای ایران را مصادره کردهاند. بر اساس پروتکلهای سینمای خارجی فیلم ساخته میشود. پول خارجی برای ساختن فیلمها میآید. از قبل وعده داده میشود این فیلم جایزه خواهد گرفت. مدیریت سینما هم میداند دارد چه کار میکند و کاملاً با برنامهریزی و به قصد اینکه سینمای واقعی و تماشاچی واقعی را تحقیر و از سینما بیرون کنند، کارشان را جهتدهی میکنند. بنابراین مسأله شخصی نیست.
مردم مملکت اصلاً سینما نمیروند. ۹۰ درصد مردم ایران از سینمای ایران اخراج شدهاند. امسال ما کمتر از ۱۰ میلیون بلیت فروختهایم، در حالی که در سال ۷۰، یعنی سالی که «عروس» نمایش داده شد، ۷۳ میلیون بلیت فروخته بودیم. قبل از آن ۶۹ میلیون بلیت فروخته بودیم و این عدد داشت رشد میکرد، در حالی که در آن زمان جمعیت مملکت و مخصوصاً جمعیت سینمارو، یعنی کسانی که بالقوه میتوانستند به سینما بروند نصف جمعیت فعلی بود. یعنی اگر رشد به همان صورت پیش میرفت، باید ۱۵۰ میلیون بلیت میفروختیم، در حالی که واقعاً کمتر از ۱۰ میلیون بلیت فروخته شده است. این رقم ۵۵ میلیارد هم که میشود ۱۱ میلیون بلیت، ساختگی است. در همه آمارهایی که در باره فروش فیلمها داده میشود تقلب وجود دارد و اضافه بر آنچه که فیلم فروش رفته است آمار میدهند. نمونهاش این است که فیلم «شهر موشها» بعد از اینکه بانک گردشگری شکایت کرد و کار به دادگاه کشید، در آنجا گفتهاند فروش واقعی فیلم شش میلیارد تومان بوده، نه ۱۱ میلیارد تومان که اعلام شده است. همین رقم را از رقم فروش کم کنید خواهید دید تماشاچیها کمتر از ۱۰ میلیون نفر بودهاند. بقیه فیلمها هم همین وضع را دارند و تقریباً همه ارقام را بالاتر از آنچه که هست دادهاند. من که میگویم کمتر از ۱۰ میلیون نفر تازه دارم با قید احتیاط میگویم، والا اگر ارقام واقعی اعلام شود، شاید شش هفت میلیون نفر بیشتر نباشد. معنی آماری بیّن و روشن این ارقام این است که حدود ۹۵ درصد تماشاگران سینمای ایران از سینما اخراج شدهاند! یعنی در واقع ناامید شدهاند و سینما نمیروند. دیگر هم اعتماد نمیکنند فیلم ارزش دیدن دارد و برویم بلیت بخریم و در سینما بنشینیم و فیلم را ببینیم. این وضعیت ابداً شخصی نیست، بلکه کاملاً سازماندهی شده است.
دولتها عوض میشوند و گروهها میآیند و میروند و قضیه هیچ تغییری نمیکند؟
نه، آقای احمدینژاد به آقای شمقدری دستور داده بود که برو اسکار بگیر. این حرفی بود که خود آقای شمقدری گفت. یعنی هیچ تفاوتی نکرده است. قبلاً فیلم میساختیم برای جشنواره کن و برلین. تفاوتی که به ذهن آقای احمدینژاد رسیده این است که چرا در کن جایزه بگیریم؟ میرویم اسکار میگیریم. فکر کرده اسکار جایزه مهمتر و بهتری است، ولی به قول خودشان ریلگذاری تغییری نکرده است.
این را چه کسی گذاشته است؟
این ریل را آقای بهشتی گذاشت، ولی انصافاً در دوران آقای بهشتی صورت مسأله فرق میکرد. در دورهای که ایشان سینما را سازماندهی کرد و راه انداخت...
اوایل دهه ۶۰.
بله ایشان کارش را از سال ۶۳ و ۶۴ شروع کرد. جشنواره فجر شروع شد و تولید فیلم مورد حمایت و تشویق قرار گرفت که فیلمهایی ساخته شوند که بتوانند در جشنواره شرکت کنند. در آن زمان آقای بهشتی با نیروهای واقعی اجتماعی روبرو بود که معتقد بودند سینما را باید بهکلی تعطیل و در سینما را تخته کرد و جمهوری اسلامی و حکومت اسلامی سینما نمیخواهد. بنابراین بخشی از طراحی ایشان را میشود اینگونه توجیه کرد که فیلمهایی بسازیم که دهان مخالفین سینما بسته شود. فیلم بهقدری به شکلی روشن اخلاقی، معنوی و حتی فاقد جذابیت و هیجان باشد که دیگر کسی نتواند بگوید باید سینما را تعطیل کرد. میشود گفت آقای بهشتی تا حدود زیادی با این فشار سیاسی ـ اجتماعی مقابله کرد، ولی بعد از تمام شدن جنگ که سینما راه افتاده بود و فیلمهایی تولید میشدند، دیگر این فکر که سینما را تعطیل کنیم جایی نداشت. بعد از آن این سیاست باید تغییر میکرد که نکرد، یعنی فیلمسازی برای تماشاچی واقعی، بچهها، نوجوانان و کسانی که میخواستند آرتیستبازی و فیلمهای سرگرمکننده ببینند، تعطیل شد، در حالی که خیلی از آن فیلمهای آرتیستبازی از جهاتی بسیار باارزشتر از این فیلمهای مثلاً معنوی هستند. این نوع سینما تحقیر شد. درجه «ج» به آنها میدادند و در سینماهای ویران نمایش داده میشدند.
مثلاً کدام فیلمها؟
نمونههایش زیاد است. مثلاً هر فیلمی که جمشید آریا بازی میکرد. یک وقتی پیش آمد رسماً گفتند اگر جمشید آریا سرش را بتراشد نمیگذاریم فیلم بازی کند! در حالی که آن فیلمها با همان شکل بد، مبتذل و ارزانقیمتی که ساخته میشد، فیلمهای اکشن بودند و نوجوانان و جوانان را به سینما میکشاندند. اگر آن فیلمها بهجای تحقیر، تشویق میشدند، میشد برایشان بیشتر خرج کرد، فیلمنامههای محکمتری برایشان نوشت و فیلمهای جدی ساخت.. اگر فیلمهایی از همین قبیل برایشان خرج بیشتری شود و اکشن بیشتری داشته باشد، شاید بتواند گروههای بیشتری را به سالن سینماها برگرداند، اما آن موقع تحقیر میشد، الان هم که میبینید دارند چگونه رفتار میکنند، یعنی فیلم را عملاً نادیده میگیرند و رویشان را برمیگردانند.
با «روباه» شاید کمی هم به خاطر موضوع سیاسی و هستهای اینطور برخورد میشود. امروز خبری آمده است که از پشت پنج هزار تومانیها آرم هستهای را برداشته و آرم دانشگاه تهران را گذاشتهاند. به نظر میرسد موضوع فیلم هم مهم بود. قصد بحث سیاسی کردن ندارم، ولی تلاش برای خارج کردن موضوع هستهای از زندگی مردم و تضعیف ارزش آن در استقلال کشور به نظرم در روند برخورد با فیلم «روباه» خیلی مؤثر بود.
نه، به نظرم اینطور نیست. یعنیای کاش حتی اینطور بود! مدیریت سینما با وازدگی و بیشخصیتی بیشتری رفتار میکند که بتوانیم رفتارش را در چارچوب سیاست کلان کشور توجیه کنیم. یعنی اگر تصور کنیم اینها خودشان را با سیاست آقای ظریف هماهنگ کنند تحلیل درستی نیست. آقای ظریف اصولی دارد و باید بر اساس آن اصول توافقی را انجام بدهد، اما اینها اصول ندارند و فقط میخواهند کلاً سینمای ایران سینمای پنج درصد سینماروهای دنیا، یعنی فرهیختگان پولدار شکم سیری شود که مثلاً در جشنواره کن نشسته و همه جور فیلمی را هم دیدهاند و از فیلمهای آرتیستی لذت میبرند و بعد میآیند در جشنواره و برای هم ژست روشنفکری میگیرند. آن پنج درصد مورد نظر اینها هستند و خودشان هم میخواهند جزو آن پنج درصد باشند. به نظر من این واخوردگی و بیشخصیتی به سیاست عمومی مملکت برنمیگردد. بلکه در مدیریت وزارت ارشاد ریشه دارد. این قضیه در دوره شمقدری هم تغییر نکرد. بالاخره آنها هم دوست داشتند در جشنوارههای خارجی شرکت کنند و ببینند این بساط چه جوری است. به هر حال کنجکاوی دارند دیگر.
آیا میتواند علت علاقهتان به جشنواره عمار هم از همین رو باشد؟
ببینید به بچههای عمار هم گفتم ادعایتان این است که از این ریلگذاری خارج هستید، ولی بالاخره جشنواره راه انداختهاید. این یعنی چه؟ جشنواره، جشنواره است دیگر. اینکه عدهای جمع شوند و فیلم کوتاه نشان بدهند، باز هم در نظر نگرفتن ماهیت سینماست. ماهیت سینما در درجه اول برای بچهها و نوجوانهاست. اینکه فیلمهایی بسازیم که یک سری پیر و پاتال روشنفکر بیایند و نگاه کنند، اصلاً نفی خود سینماست. چه مدیریت وزارت ارشاد تولید و مدیران مملکتی را دعوت کند که بیایند و فیلم ببینند که معدل سنیشان بالای ۵۰ سال است و اگر دست خودشان باشد احتمالاً فیلم را نمیبینند، چه بیایید بگویید ما از روستاها بچههای بااستعدادی را که فیلم ساختهاند جمع میکنیم و میآوریم و فیلمشان را در سینما نشان میدهیم. اصلاً فیلم کوتاه مال سالن سینما نیست. موقعی به سینما میروید که در یک جلسه دو ساعته یک داستانگویی مفصل را ببینید. وقتی فیلم یک ربع هست، در تلویزیون میبینم یا در اینترنت جستوجو میکنم و میبینم، ولی فیلم برای پرده بزرگ خصوصیات دیگری دارد. برای همین به این سادگیها نمیشود از این چارچوبها خارج شد.
دیدگاه شما