سبک زندگی و آموزههای غربی که بیگانگان برای ملت ایران تجویز میکنند خوانده بود. جالب اینجا بود که مصرع دوم را جمعیت با آقا خواندند. همه از بر بودند. بعد آقا نگاهی به یادداشتهایی که در طول سخنرانی طلاب انجام داده بود انداختند و فرمودند: «چه کسی گفته مردم ما از دین دور شدهاند، با بعد از پیروزی انقلاب روحانیت سقوط کرده، اینطور نیست، ما زمان گذشته را هم دیدهایم، من وقتی جوان بودم و یک طلبه ساده و مکاسب تدریس میکردم، در راه آهن مشهد توسط دو جوان مسخره شدم. یعنی این اتفاق عادی بود، حتی سالها قبل از رضا خان، شیخ فضلالله را وسط تهران بردار کشیدند صدا از کسی در نیامد، اما بعد از ماجرای طلبه شهید همدانی مردم چطور برخورد کردند، حمایت کردند، در کل کشور موج ایجاد شد...چه تشییع پیکر باشکوهی انجام شد. این تشییع اگر در تهران، شیراز و اصفهان هم بود همینقدر باشکوه انجام میشد»
شما از ما بالاترید
حرفهای آقا امید بخش بود، آن هم برای ما که هر بار دور هم جمع میشدیم حرفمان این بود که «اسلام داره از دست میره، دیگه از ما کاری ساخته نیست.» آقا در ادامه به ظرفیت حوزههای علمیه خواهران اشاره کردند و به اینکه جایگاه اجتماعی طلاب زن به طور کامل مشخص نیست. بعد فرمودند: «ما امروزه این همه زن فاضل داریم، حضورشان در جامعه و خانواده مغتنم است. یک روزی ما یک بانوی ملای اصفهانی داشتیم، ولی حالا چند دههزار بانوی طلبه فاضل داریم. خیلی مهم است و باید جایگاه اینها معلوم شود. شما فکر نکنید ما در جوانی مکاسب و کفایه تدریس میکردیم خیلی از شما جلو بودیم، نه. این سخنرانیهایی که من دیدم نشانگر این است که شما از ما بالاترید»
در ادامه با توجه به وقت کم جلسه آقا به دو نکته اشاره کردند. اول اینکه از طلاب خواستند جدی و خوب درس بخوانند و دیگری اینکه ختلافات تفکر و اندیشه را مدیریت کنند و اجازه ندهند به نزاع و جدل کشیده شود.
بعد از اتمام سخنرانی، به سرعت نماز مغرب و عشا اقامه شد، جالب اینجا بود که آقا نماز جماعت را بسیار مختصر خواندند تا طلاب روزه دار و مسافری که از صبح سرپا بودند، اذیت نشوند و زودتر به پذیرایی افطار برسند. طلبههای خانم هم که حس میکردند نتوانستهاند خوب حضرت آقا را ملاقات کنند، با غصهای که در چشمهایشان پیدا بود حسینیه را ترک کردند. طبقه بالای حسینیه، سفره ساده افطاری پهن بود و طلاب، مهمان پدر مهربانشان شدند.
در راه برگشت از حسینیه، وقتی عطر یاس رازقی مشامم را پر کرده بود و کیفورِ این دیدار ناب بودم، مدام تصویر زنی جلوی چشمم جان میگرفت. خانم طلبهای که دیر رسیده بود، ایستاده بود صف آخر و تمام طول جلسه شانههایش از گریه میلرزید و میگفت: «بخدا من چشم هام ضعیفه، دور رو نمیبینه، آقا رو نمیبینه»
*طلبه سطح دو جامعه الزهرا
انتهای پیام/
دیدگاه شما