ای شهید اهل قلم ،ناپختگی ها و نقصانهای نوشته هایم را بپذیر .
شهید بزرگوار اهل قلم ،سید مرتضی آوینی ! می دانم قلمم شکسته است و با ناپختگی و نقصان، قلم می زنم.
به بزرگواریت بپذیر و برایمان دعا کن .
اول با نیت آغاز می کنم قدم های ناپاک و گنه کارم را به سوی آب روانه می کنم ، طهارت می گیرم چرا که بدون طهارت جایز نیست دست به قلم شوم و در مورد مردان خدایی بنگارم .نمی دانم چرا چند وقتی بود دلم حال و هوای کربلای ایران را کرده بود با خود کلنجار می رفتم که چه گونه یکسال صبر کنم تا فصل کاروان راهیان نور به جنوب اعزام شود مگر به من صبر ایوب عطا شده یا عمر نوح . نمی دانم نسیم وصالت یاران ندای دل بی تابم را چگونه به شهدای غرب رساندند وآنان مرا دعوت کردند . من لایق وصلشان نبودم ولی لطفشان برایم معجزه آسا بود که با دلتنگی ام دعوت شدم .با خود نجوا می کردم که بر سر مزار شهدای گمنام بروم شاید آتش فواره کش درونم کمی آرام گیرد ،رفتم و دیدم آتش زبانه کش درونم شعله ورتر و من ............چه بگویم ؟
راهی دیار غرب شدیم .راه پر پیچ و خم کردستان وتپه ها وکوه های بلند و سخت نماد خود شهدایی است که با هزاران سختی ومشقت نگذاردند ذره ای از غبار خاک میهنشان به دست دشمن اسیر شود. وقتی به تپه های الله اکبر نظاره می کردم یاد پیروزی کربلا ،یاد پیروزشدن سر بالای نیزه برایم تداعی می شد . وقتی به ارتفاعات دالانی و دیزلی رسیدیم ،به وضوح نشانگر آن بود که کربلا آنها را به سوی خود فراخوانده ،و ارواح مشتاق شهدا بی تابانه ،همچون کبوتران حرم ،به سوی کربلا بال گشاده اند.آری آنها بار دیگر به صدای ((هل من ناصر )) امام عشقشان که دوباره در دل تاریخ بلند شده بود لبیک گفتند و کربلایی شدند کربلا آغوشش را گشاده بود و حزب اللهیان را به اتمام شوق می پذیرفت .
آری آنجا سخن از من و ما نیست ،سخن از حضور است ، حضور امتی که عاشورا را باز یافته و دعایشان که ((یا لیتنا کنا معکم ))،به استجابت رسیده است . مردان شهید سخن از کربلا می گویند و زنان شهیده ای چون ناهید فاتح کرجو که سمیه وار تلخی شکسته شدن حریم های احترام به زنان را به کام جان خرید و هرگز دست از آرمان ها و اعتقاداتش بر نداشت تا سایرین بتوانند شیرینی زندگی در زیر سایه سار پرچم قدرتمند اسلام را تجربه کنند. آری او فاتح کرجو بود. دختری که همچو اسمش ستاره آسمان شهدای انقلاب اسلامی شد و تا همیشه تاریخ خواهد درخشید . ستاره ای که در کهکشان فداییان ولایت ،نور هدایت را از مقتدای خود و خون شهدای کربلا وام گرفت تا با درآمیختن به عنصر شهامت و ایستادگی زیر بار حرف زور نرود و با زنده به گور شدن خود درختان سروی را آبیاری نمودند که نشانه شیر زن بودنش است .وقتی راوی برایمان از شهدا و سختی هایشان برایمان روایتگری می کرد گویی تازه به شهادت رسیده اند و داغشان در دلم زبانه کشان وجودم را می سوزاند . وقتی بر مزار شهدای گمنام می رفتیم ، نبود دیدگانی که از آنها اشک جاری نشود ،این اشک معنای واقعی همان جمله از عرفاست که می گویند «بهترین وسیله برای رسیدن به عرفان و معرفت حق ریختن اشک از اعماق وجود انسان است ». گریه تجلی آن اشتیاق بی انتهایی است که روح را به دیار جاودانگی لقای خداوند پیوند می دهد و اشک آب رحمتی است که همه تیرگی ها را از سینه می شوید و دل را به عین صفا ،که فطرت توحیدی عالم باشد ،اتصال می بخشد . من با عجب تمام مانده ام که چگونه عده ای از مردم عادی این چنین بر معراجی پا نهاده اند که عرفای سینه سوخته سالیان سال را بدان راهی نیست ؟ اما من که از غرور آباد پر تکلف نفس اماره راه گم کرده بودم به یکباره خود را مطیع خدا یافتم و حس می کردم که به برکت این شهدا با همه چیز پیوند خورده ام وبین من و رب العالمین چیزی نمانده .اما هر لحظه که از شهدا دورتر می شدیم حس غریبی وجودم را احاطه می کرد .نیمه شب بود و تاریک ،به مزارشهدای گمنام برای مراسم روضه و تجدید پیمان با شهدا، راهی شدیم .سید علی -فرزند شهید بزرگواری بود که برای تفحص شهدای گمنام به منطقه اعزام شده بود - چه زیبا روایتگری توام با روضه را برایمان می خواند .چه زیبا ودلنشین بود گفتار سید علی اما سرشار از غم وداغ جگر سوز . سید علی اینگونه روایت می کرد :روزی دو شهید تفحص شده که برای مشهد بود به من دادند تا به خانواده شان برسانم .آن دو شهید را بعد از زیارت دادن در حرم امام رضا (ع)،قرار شد به خانواده شان برسانم به منزل یکی از شهدا رفتیم در زدم دختر جوانی در را باز کرد گفتم برایتان هد یه آوردم ،گفت میشود هدیه را ببرید وفردا برایم بیاورید .هدیه را فردا بردم ، شب عقد دختر بود گفت :گفت سید علی سفره عقدم را جمع کن ، جمع کردم گفت پدرم را به جای سفره عقدم باز کن تا دیگران ببینند و بدانند که من یتیم نیستم ،پدر دارم ...........
در آن نیمه شب ،که حتی کوچکتری روشنایی نبود ، سید روایتگری می کرد و مداح روضه حضرت رقیه را می خواند .چه شب عجیبی بود کاش معنویاتش دوباره برایم تداعی میشد!بعداز اتمام روضه ،سید علی می گفت :خواهران بلند شوید و آهسته آهسته بروید سفره تمام شد شهدا وحضرت زهرا و حضرت رقیه به کربلا رفتند برخیزید بروید .با خود می اندیشیدم که مگر سید علی چه می بیند که می گوید روضه تمام شد، شهدا رفتند کربلا برخیزید و بروید .مگر به سید چه نشان داده بودند !!
سالهاست که بر من بی نوا صبحی وشامی میگذرد از کوی دلبر با وفایم نه قاصدی پیداست ونه سلامی !نه نامه ای نه نشانی !نمی دانم به این روح وجسم شکست خورده صبر ایوب داده شده یا عمر نوح ،که این چنین در انتظار رب خود عاشقانه می سوزد و نشانی نمی یابد . اما نمی دانم سید علی چه کرده بود که هم پیام داشت وهم نشانه می دید.آری درست است او با کسانی درارتباط و عمل بود که راه سیرو سلوک عارفانه چندین ساله را یک شبه طی نمودند ودر مکتب جان باختگی نمره بیست اخذشان شد .
ای ارباب سالکین ،حسین بن علی (ع) مگر سر تو بالای نی چه نجوا کرده بود که شهدای ما نجوایت را دستگیری و آن را رمز بین خدا وعشاق کرده و آن را بهای دیدار قرار دادند؟ اما افسوس شهدا !دیدید چگونه حب دنیا دست و پایم را گرفت و رفته رفته دلم را ربود و خدایم را گرفت! چشمه ی اشکم دیگر جوشش ندارد نمی دانم علت چیست ؟ نمی دانم چرا خدا حال بکایم را و لذت گوشه نشینی و دعایم را گرفت ؟ آری من هر روز میان قلب خود زائر می شدم ،آه شیطان رخنه کرد و کربلایم را گرفت من بدی کردم ، به زمین گرم افتادم من با سنگ هر گناه بال وپرم را کمرم را شکستم ،شما ارباب من هستید ،خود می دانید این دروغ نیست ، پس فکری به حال این بال و پر و کمر شکست خورده و بغض شعله ورکنید .و از شیاطین زمان که با نام فرهنگ های نو ظهور و فرهنگ بیگانه تجلی شده است نجاتمان دهید .دیگر زمان جهاد اصغر که تیغ دو دم و تیر و تفنگ به پایان آمده ،مبارزه جهاد اکبر آغاز شده و ما همه بی سلاح هستیم . جنگ ما نرم است و اکبر، و به مراتب سخت تر از جنگ سخت می باشد جنگی که باید مواظب بود ایمان ،عقیده ،تمدن وفرهنگ را به یوغ اسارت نبردند و زجر کشش نکنند.آری جوان با همت ایرانی مسلمان اعم از شیعه و سنی به پا خیزید ،جنگ آغاز شده است ،وارد جنگ شوید ،سلاح تو قلمی است که در کنار دفتر سپید انتظار بر گرفتن به دستان تو را دارد و ندا می دهد جوهر درونم بسیار افزون با من بنگار که جوهر درونم همچو تیر هایی است به سوی دشمن .
سلاح تو بنا به گفته شهید آیت الله مطهری ،طرز صحبت کردن با بصیرت و محبت با دیگران است . طوری که چنان زمینه محبت را سازماندهی کنی که سخنان با بصیرت تو در عمق جان دیگر همنوعانت ظهور کند.
سلاح تو چادر خاکی حضرت زهرا (س) است که با به سر کردنش سیاهی رنگ آن همچو تیری ،روانه شده به سوی دشمن باشد .
سلاح تو دل شکسته امام زمان (عج) ودستان پر محبت ودعا گویش برای توست .
سلاح تو زنجیر های پای اسارت حضرت زینب (س) است که با خطبه خوانی علی وارش کربلا و اسلام را حفظ وزنده کرد.
سلاح تو سلاح تو بدن تکه تکه شده علی اکبر حسین و دستان قلم شده عباس ،علمدار است .
سلاح تو شهدای گمنامی است که هزاران چشم مادران و همسران و فرزندان به راهشان است.
و اما مجهز ترین سلاح برای جنگ ،سری است که با رفتن بالای نی جهان اسلام را زنده و جاوید نگه داشت.
اینک تو با این همه سلاح قوی ومعتبر چگونه می توانی شکست را متحمل شوی .پس به پا خیز ،مددجو ،فکری کن بدان از کدامین جهت حمله به دشمن تو را پیروز میدان خواهد کرد.
سهیلا پارسازاده
دیدگاه شما