آخرین اخبار

تاریخ : 26. شهريور 1391 - 10:13   |   کد مطلب: 874
گفتگو با سهیل کریمی

باشگاه چانه زنی- محمدرضا شهبازی: اسارت چهارماهه سهیل کریمی و همکارش در چنگال آمریکایی‌ها در عراق باعث شد تا این دو مستند ساز بیش از پیش شناخته شوند. این شهرت بقدری بود که توانست یکی را به صندلی‌های سبز بهارستان برساند؛ هرچند که بعد از چهار سال که آبها از آسیاب افتاد او از ورود دوباره به مجلس بازماند. اما سهیل کریمی از شهرتش اینطور استفاده نکرد. همچنان مستندساز باقی ماند و کارهایی مانند شکست هیمنه را درباره بازداشت تفنگداران انگلیسی در خلیج فارس ساخت. به پاراچنار رفت تا بعد از شهید آوینی دومین مستند سازی باشد که رسماً به این منطقه شیعه نشین غریب افتاده رفته باشد. در بحبوحه شلوغی‌های سوریه هم برای ساخت فتنه شام به این کشور سفر کرد. همه اینها بهانه خوبی بود تا با او گپ بزنیم و برای باشگاه چانه‌زنی این هفته سراغ او برویم. خاطرات او از شکنجه‌های آمریکایی‌ها در عراق شاید جذاب‌ترین بخش این گفتگو باشد.

چه تاریخی و در کجا متولد شدید؟

هفت فروردین 1351، روستای حصارزیرک شهریار.

شغل پدرتون چی بود؟

کشاورز. کشاورز بدنیا اومد و کشاورز از دنیا رفت.

خدا رحمتشون کنه، شما هم اهل کشاورزی بودید؟

بله، هم به پدرم کمک می‌کردم و هم در زمینهایمان بازی می کردم. هیچ شیطونی‏ای نبود که انجام نداده باشم. کاملا بچگیم رو بچگی کردم. بیشتر در باغ و زمین خودمان بودیم. یه جوری میشه گفت همیشه روی درخت بودم! هیچ وقت یکجا بند نبودم. برای خودم بالای درخت خانه درست کرده بودم.

خانواده شلوغی بودید؟

نه، ما کلا سه تا برادریم که من فرزند بزرگتر هستم. البته خاندان شلوغی هستیم. کریمی‌ها در حصارزیرک زیاد هستند.

رابطه تون با درس و مشق چطور بود؟

نمیشه گفت خیلی درسخون بودم اما درس نخون هم نبودم. می گذروندم!

اولین باری که فکر کردید می تونید مستند ساز بشید کی بود؟

در بچگی مثل خیلی از بچه ها دوست داشتم خلبان بشم. در همان دوران کتاب خیلی می خوندم حتی قبل از دبستان هم عضو کتابخانه محله بودم و کتاب می‌گرفتم و در خانه مادرم برایم می‌خوند. همان موقع هم خاطرات خودم را یا چیزهای دیگر را می‌نوشتم. کم‌کم در ذهنم شکل گرفت که در کنار خلبانی نویسنده هم بشوم!

و شدید؟!

 

تقریبا بله. رفتم سراغ روزنامه نگاری. همان موقع خیلی‌ها می‌گفتند گزارش‌هایی که تو می‌نویسی خیلی تصویری است. فکر کنم سال 79 که در یالثارات می‌نوشتم خیلی‌ها این را به من گفتند. یکی از گزارشهایم را بچه‏های صدا و سیما خواندند و بعد از من خواستند که در ساخت مستندی از آن گزارش مشارکت داشته باشم. تحقیقات کار را در اختیار آنها قرار دادم اما آنها اصرار کردند که خودم هم در تولید باشم. اینطور وارد مستند سازی شدم.

 

 

 

 

خیال ورود به حوزه فیلم داستانی ندارید؟

 

از خیال گذشته! من بخاطر یکسری اقتضائات کار ابا دارم که وارد این کار شوم چون محیط خطرناکی برای مستند سازهاست. اکثر مستند سازانی که وارد این کار شدند موفق نبودند و نتوانستند انتظارات را برآورده کنند. چند بار هم موقعیت ورود به این فضا ایجاد شد اما وارد نشدم.

صحنه‌ای بوده که نتوانید ثبت کنید و حسرتش را بخورید؟

تقریبا نه، چون همیشه دوربین همراهم بوه و حتی یکجاهایی هم ممنوع بوده ولی ما پررو بازی در آوردیم و باعث دردسر شد.

مثلاً؟

در عربستان چند بار شد که بازداشت هم شدم. در افغانستان هم توسط طالبان بازداشت شدم. و در عراق هم که دیگر مفصل است. البته کار در عراق با مجوز بود ولی باز هم بازداشت شدم.

زیباترین صحنه‌ای که گرفتید؟

در پاراچنار پاکستان زیباترین تصاویر را گرفتم و بارگاه شهید عارف حسینی هم زیباترین تصویر بود.

وقتی در عراق اسیر شدید تصورتان از امریکایی ها فرق کرد؟ یعنی آنها به چیزی که فکر می‌کردید تفاوت داشتند؟

نه، دقیقا همان چیزی بودند که فکر می‌کردم. بی‌منطق بودن، از موضع بالا نگاه کردن را حدس می‌زدم و همین‌ها را هم‌کشیدم.

چطور دستگیر شدید؟

ما 18 روز در عراق بودیم. از جنوبی‌ترین قسمت یعنی فاو و ام‌القصر شروع کردیم و از هر چیزی که می‌دیدیم فیلم می‌گرفتیم. سی و سه حلقه فیلم را هم در این مدت آوردیم و لب مرز تحویل بچه‌های خودمان دادیم چون می‏ترسیدیم در بین راه گیر راهزنها بیفتیم. در این مدت با کارت خبرنگاری خودمان خیلی راحت می‌چرخیدیم و فیلم می‌گرفتیم. آمریکایی‌ها هم مشکلی ایجاد نمی‌کردند اما به وضوح می‌دیدیم که از انگلیسی‌ها خشن‌تر هستند. تا اینکه دستگیر شدیم و از نزدیک چشیدیم.

برخوردشان در هنگام اسارت چطور بود؟

هشت روز اولی که در دیوانیه بودیم رفتارشان کاملا بر مدار زورگویی بود. در جماعت آمریکایی که دیدم نود و هفت هشت درصدشان بویی از انسانیت نبرده بودند. خیلی افراد معدودی را دیدم که رگه‌هایی از انسانیت در آنها بود. 5 روز نگذاشتند ما بخوابیم، 5 روز به ما غذا ندادند، فقط کمی آب غیر بهداشتی گرم به ما می‌دادند. اما مانع نماز نمی‌شدند. حتی یکبار یکی از آنها موقع نماز خواندن توهین کرد که من قاطی کردم و شروع کردم به فارسی بد و بیراه گفتن و با دست روی سینه صلیب کشیدم و گفتم که مگه ما به مسیح توهین می‌کنیم که نمی‌دونم بنده خدا چرا ترسید و رفت آروم یه گوشه وایساد.

شکنجه هم می‌کردند؟

همینها شکنجه بود دیگه! 13 ساعت من رو سرپا نگهداشتند. سیگار روی دستم خاموش می‌کردند. سه چهار نفری هم می‌افتادند به جانم و بدجور می‌زدند. یک مترجم عراقی آنجا بودکه بعدا به من می‌گفت من چند بار فکر کردم بعد از این کتکها دیگه زنده نیستی. آمریکاییه پاشنه پوتینش را می‌گذاشت روی پنجه پام و فشار می‌داد و می‌چرخاند. جوری بود که خودشون می‌گفتند قرار نیست شما زنده از اینجا بیرون بروید.

پس چی شد بیرون آمدید؟

در واقع ما کشف شدیم! در آن هشت روز ما در اسارت نیروهای «مارینز» بودیم اما بعد توسط نیروهای «یو اس آرمی» شناسایی شدیم و طی مذاکراتی ما رو تحویل گرفتند. حتی خود ما در یک جلسه‌شان بودیم که بحث می‌کردند باید اینها را تحویل ما بدهید. ما تا آن موقع ثبت شده نبودیم و کسی نمی‌دونست کجا هستیم.

در آن هشت روز حرف حسابشان چی بود؟ شما که با مجوز و با هماهنگی آنها فیلم میگرفتید پس دلیلشان برای بازداشت چی بود؟

اول چند تا دلیل مسخره می‌آوردند. مثلا می‌گفتند که بدون اجازه فیلم گرفتید که ما با دلیل و فیلم نشون می‌دادیم که خودشان اجازه دادند که مثلا از ایست بازرسی‌ها فیلم بگیریم. یا حرفهای بی منطق دیگر. اما بعدا اتفاقی افتاد که من حدسهایی زدم.

چه اتفاقی؟

ما وقتی فیلم می‌گرفتیم من سرفصل هر فیلم را می‌نوشتم. بعدا خیلی از کتکهایی که من خوردم بابت آن سرفصلها بود. مثلا نوشته بودم نوار شماره فلان، مصاحبه با بهمانی، موضوع: تبانی صدام و آمریکا. آنها کتک می زدند و می‏گفتند این تبانی را از کجا آوردی؟

خب از کجا آورده بودید؟

ما در زمانی وارد عراق شدیم که بعثی‌ها در شرایط خیلی بدی بودند و بسیار می‌ترسیدند. ما به عراقی‌های انقلابی می‌گفتیم که می‌خواهیم با فلان ژنرال بعثی مصاحبه کنیم. آنها هم میرفتند طرف را می‌ترساندند و مجبورش می‌کردند لباس ارتش صدام را بپوشد، درجه‌هایش را بگذارد و زیر عکس صدام با ما مصاحبه کند. ما در این مصاحبه‌ها یک سند خیلی عجیب دیدم. یک سند دست‌نویس از صدام و یک سند از علی شیمیایی با یک مضمون دیدیم که در آن به نیروهای ارتش دستور داده شده بود مقاومت نکنند و اسلحه‌ها را به دست مردم برسانند تا آنها شورش کنند و شهر را تخریب کنند. صدام گفته بود به محض حمله آمریکا مردم را مسلح کنید تا بلبشو شود و انگار جنگ در گرفته باشد شهر را تخریب کنند. ما از این سندها فیلم گرفتیم که البته همه‌اش ماند دست آمریکایی‌ها. در واقع هیچ جنگی در عراق در نگرفته بود و چیزی به نام جنگ بین دو طرف واقع نشده بود. خود مردم ساختمانها را تخریب و غارت کرده بودند. چیزهای عجیبی که این موضوع را تایید کند زیاد دیدیم. ساختمان‌هایی که به دست مردم تخریب شده بود و مردم مصالحش را بده بودند.

ولی در ایران هم حرف از جنگ و درگیری بود؟

بله، مثلا یکی از سیاسیون آمد و نقشه بزرگی را باز کرد و توضیح داد که بله الان عراقی‌ها دارند در فلان جا مقاومت می‌کنند یا در کجا چه خبر است. صدا و سیما هم در همین بازی بود. در شلمچه دوربین گذاشته بودند و هلیکوپترها را نشان می دادند و می‌گفتند بله نیروهای آمریکایی در حال هلی‌برن هستند. در حالی که اصلا جنگی در نگرفته بود، این چیزی بود که رسانه‌ها اصلا به آن نپرداختند.

 

بعد از هشت روز اول از دیوانیه کجا بردنتان؟

بردند اردوگاه مطار که فقط چادر بود. آنجا سه هزار اسیر بود.

معمولا چه جور افرادی بودند؟

همه جور آدم بود. مثلاً سعدون حمادی که معاون صدام می‌شد هم چادری من بود، همینطور وزیر صنایع عراق، استاندار نجف یا پسر خواهر صدام، دکتر عباس که دندانپزشک بود، هم چادر من بود. یه حیدر نامی بود که سرتیم محافظان عدی صدام بود، این هم هم‌چادر من بود. در آنجا دزد هم بود، استاد دانشگاه بود، دانشمندان هسته‌ای عراق بود. همه رقمه آدم بود. از آنجا هم به اردوگاه ام القصر منتقل شدیم که از 18 کشور دنیا در آنجا اسیر بودند. در آنجا ما خیلی خاص بودیم چون مثلا سفیر کشورمان در عراق می‌آمد دیدنمان. یکبار برایمان 10 بوکس سیگار آورد که ما چون خودمان مصرف نمی‌کردیم آنها را به دیگران می‌دادیم. در واقع با آنها آدم خرید و فروش می‌کردیم!

در آنجا وضعیتتان چطور بود؟ برخورد آمریکایی‌ها چی؟

یک ماه اول ما اصلا حمام نداشتیم. یک اتاقکی بود که می‌رفتیم و آب می‌ریختیم سرمان، خبری از صابون نبود. یک ماه کفشم زیر سرم بود و رو انداز و زیر انداز نداشتیم. ما 50 نفری در چادرهای 28 نفره بودیم. روزها هم مجبور بودیم کناره‌های چادر را بالا بزنیم تا آمریکایی ها داخل چادر را ببینند. اینطور آفتاب بیشتر داخل چادر می آمد و ما مجبور بودیم در دمای بالای 50 درجه چمباتمه بنشینیم تا همه زیر سایه جا شویم. بعضی روزها هم آمریکایی‌ها لج می‌کردند و آب را می‌بستند و می‌گفتند مثلا امروز تانکرهای ما نتوانسته‌اند بیایند و آب نیست.

در آنجا صحنه‌هایی دیدم که آرزو می‌کردم ای کاش شکنجه می‌شدم. دیدن آن صحنه‌ها بدتر از شکنجه شدن بود.

مثلاً؟

سید حسن نامی بود که بدلیل توهین به یک آمریکایی دستگیرش کرده بودند. یک شب دور هم نشسته بودیم و حرف می زدیم. یکی از آمریکایی ها آمد و به او گفت شماره‌ات رو نشون بده. –ما هر کدام شماره‌ای داشتیم که مثل ساعت روی دستمان بسته می‌شد- او شماره‌اش رو گفت. آمریکایی دوباره گفت نشون بده. سیدحسن دوباره نشون نداد و خوند. آمریکایی دست سید حسن رو گرفت و کشید رو سیم خاردارها که بدجور زخمی شد. سید حسن شروع کرد به داد و بیداد. اومدن گرفتن و بردنش و هفت هشت نفری زدنش. بعد دست و پاش رو به هم گره زدند و مچاله‌اش کردند.

آمریکایی ها اسلحه‌ای داشتند به اسم «تیزر» که گلوله‌هاش سوزنی بود و با سیم بسیار نازکی بعد از شلیک به اسلحه وصل بود و ظرف چند ثانیه ولتاژ قوی برق را وارد بدن می کرد. سید حسن را با آن وضع آوردند وسط اردوگاه. همه را بیدار کردند برای تماشا. بعد شروع کردند با این اسلحه، مسلسل بار به بیضه سید حسن شلیک کردن! ضجه هایی که سید حسن می‌زد و دخیل یا الله، دخیل یا عباس می گفت واقعا دردناک بود. واقعا آنجا تجربه‌ای بود که فهمیدم دیدن شکنجه سختتر از خود شکنجه است!

در ام القصر هم همین وضع بود؟

بله، مثلا ساعت سه نصفه شب همه را بیدار می‌کردند و سگ ول می‌کردند بین بچه‌ها! ماهایی که یک مقدار قبراق‌تر بودیم می‌چپیدیم جایی که سگها دستشان به ما نمی‌رسید اما مثلا یه احسان نامی بود اهل ترکیه که سگها قسمتی از پاش رو قلوه کن کرده بودند. هر چقدر التماس کردیم به داد او برسند کاری نکردند. ما هم چند روز بعد آزاد شدیم و دیگر نفهمیدیم کارش به کجا کشید.

فیلمهایی که از عراق آوردید چه شد؟

نمی دانم، دست رفیقمان بود. ما بعد از برگشتن دیگر ارتباطمان سر مجلس رفتن ایشان با هم قطع شد. من اعتقاد داشتم نباید از آن موقعیت استفاده می‌کرد و مجلس می‌رفت. راش‌ها دست ایشان بود که نمی‌دانم چه کارشان کرد. یک روایت این است که راش‌ها را فروخته است.

در دوران اسارت فکر می‌کردید که آزاد نشید؟

در دیوانیه که اصلا فکر می‌کردم زنده نمانم. در مقطعی خیلی اذیت می شدم. 5 روز نخوابیدن خیلی فشار می آورد. روانشناسان میگن که بی خوابی باعث توهم میشه. من هم دچار توهم شده بودم. آمریکایی‌ها که با هم حرف می‌زدند من صحبتهاشون رو فارسی می‌شنیدم! مثلا فوتبال که بازی می‌کردند من به فارسی می شنیدم که به هم می‌گفتند پاس بده، شوت بزن!

شد مرگ رو در نزدیکیتون ببینید؟

آره، تو همون دیوانیه ما تو یه اتاقک در باز بودیم که دو تا سرباز آمریکایی جلوش بودند. من چند بار از شدت فشارها به این فکر افتادم که بزنم بیرون و بدوم تا اونها از پشت تیر بزنند و بکشندم! چند بار خواستم اینکار رو بکنم اما پاهام همراهی نکرد.

تو بغداد چی؟

تو بغداد هم من با یه اسیر عراقی خیلی رفیق شده بودم. دانشجو بود و خوب می فهمید. درباره ایران، امام جنگ و... بهش حرف می زدیم. بعد از چند روز این رو جدا کردند و بردند جایی دیگر. بعد از این من دیگه خیلی بهم ریختم. اینجا دیگه کلا قطع کردم. با خودم گفتم من از اینجا در نمیام و اینها هم تا می‌بینند من با یکی گرم می‌گرم میان می‌برنش. نشستم فکر کردم گفتم من یه مادر دارم و دوتا برادر، از آنها هم می‌برم و همه تعلقاتم را قطع می‌کنم. بعد از این خیلی راحت شدم و دیگه می‌چرخیدم و خوش و بش می‌کردم. دوستمون که تو کمپ روبرو بود از پشت سیم خاردارها می‌گفت چیه امروز خوشحالی؟

من خیلی هم با بازجوها کل‌کل می‌کردم و مثلا از حضرت آقا دفاع می‌کردم. بنده خدا می‌گفت: بی‌شرف به من رحم کن، من زن دارم، بچه دارم!

کمی هم از پاراچنار بگویید؟

پاراچنار جای خیلی عجیبی است؛ از جمهوری اسلامی، جمهوری اسلامی‌تر است! در بازارهای آنجا شاید چهار پنج مغازه دیدم که عکس آقا و امام را نزده بودند. عکس شهدای معمولی ما در خانه‌های مردم بود. در شبهایی که آنجا بودیم یک جوانی بود به اسم نصرت حسین که همین که فهمید ما از ایران آمدیم شروع کرد به گریه کردن. یک دفتر 200 صفحه‌ای نشانم داد که در هر صفحه از آن عکس یکی از شهدای ما مثل شهید همت و شهید خرازی و... را زده بود و زیرش هر چیز درباره آن شهید از رفتار و حرفهایش شنیده بود می نوشت. می‌گفت من هر روز صبح یک صفحه را باز میکنم و مطالبش را می‌خوانم و به خودم قول می‌دهم که امروز اینطور رفتار کنم!

راحت تونستید وارد پاراچنار شوید؟

اصلا، مسئولان پاکستانی از من خواسته بودند که کپی بلیطم را به آنها بدهم و اعلام کنم دقیقا کجا خواهم رفت. من رفتم قطر و از آنجا مستقیم رفتم پیشاور. که نزدیکترین شهر به پاراچنار بود و 250 کیلومتر با آنجا فاصله داشت. در آنجا بچه های پاراچنار آمدند دنبالم و اول برای من و همکارم –آقای خیر الامور- لباس محلی خریدند و آوردند. در انجا ما ششصد دلار دادیم به یک ژنرال پاکستانی که هواپیمای اختصاصی داشت تا ما را ببرد پاراچنار. در فرودگاه آنجا من متوسل به شهید عارف حسینی شدم تا از گیت رد شدیم. برای اینکه از تیررس ضد هوایی های طالبان در امان باشیم مسیر 20 دقیقه ای را دور زد و 50 دقیقه ای رفت تا رسیدیم پاراچنار.

طالان به شیعیان پاراچنار حمله میکند؟

طالبان، ارتش پاکستان، سلفی‌های بومی...

مگه اونجا سلفی بومی هم داره؟

بومی که می‌گم یعنی سی چهل ساله بومی شدند. آنها غالبا مهاجرین افغانی هستند که شیعیان پاراچنار آنها را در باغ و زمینها خودشان پناه دادند. بعد آنها انجا خانه ساختند، زاد و ولد کردند و الان شدند کلونی‌های سلفی در دل جامعه شیعی پاراچنار.

فتنه شام سختتر است یا فتنه 88؟

فتنه شام!

چرا؟

در فتنه 88 چیزی در حدود هفتاد و خوردی نفر از دو طرف کشته شدند. اما در فتنه شام روزی هفتاد هشتاد نفر دارند کشته می شوند. در فتنه 88 بچه حزب اللهی ها با بصیرت بخشی مقام معظم رهبری بصیرت خوبی پیدا کرده بودند اما در قضیه سوریه خیلی ها هنوز نمی دانند قضیه چیست و شک دارند.

صحنه عجیبی آنجا دیدید؟

در یکی از انفجارهایی که بودم خودشان با افتخار بعدش اعلام کردند یک تن تی‌ان‌تی منفجر کرده اند. جلوی چشم من 150 تا آدم تکه تکه شدند. آدمها هنوز داشتند در ماشین می‌سوختند. سه تا سرویس مدرسه با بچه های درونشان پودر شدند. اسمش هم این بود که در 600 متری محل انفجار یک مقر امنیتی بود که شیشه هایش ترک خورد!

نظرتان درباره مستند یک و نیم میلیاردی آستان قدس چیست؟

بگذارید اینجوری جواب بدهم. پارسال زمستان من به دلم افتاد که با پول خودم برای امام رضا(ع) یک مستند کار کنم. از اینجا هم هماهنگ کرده بودم که اگر بشود به من مجوز بدهند که دوربین را ببرم داخل صحن، نه حتی کنار ضریح! پیش رییس بازرسی کل آستان رفتم که آقای خیلی سن و سال داری بود و می گفت همبازی آقای طبسی بوده است. به ایشون گفتیم حاج آقا ما رو فلانی معرفی کرده.ایشان هم ما رو معرفی کرد به رییس روابط عمومی. گفتیم ما با پول خودمان می خواهیم یک مستند بسازیم فقط اجازه بدهید دوربین را بیاوریم داخل. گفت خب شما باید نامه برای ما فکس می‌کردید. گفتم خب من الان خودم اینجا هستم بفرمایید چی باید بنویسم. گفت نه شما باید از تهران نامه فکس کنید، روالش اینطور است! ما زنگ زدیم به یکی از آن دوستان که با آقازاده آقای واعظ طبسی رفاقت داشت.

مصطفی واعظ؟

بله. اون بنده خدا زنگ زد به آقا مصطفی و گذاشت رو آیفون و من با خط دیگر می شنیدم. به آقا مصطفی گفت یه بنده خدایی هست می خواد اینطور کاری کنه، یه مجوز بهش بدید. پرسید کیه؟ گفت سهیل کریمی. گفت مجوز نمیدم! این رفیقمان گفت بابا ما رو ضایع نکن، ما خیلی پیشش حرف زدیم. گفت: نه، خوشم نمیاد نمی‌دم!

همینطوری می‌گفت؟

بله، گفت خوشم نمیاد، نمی‌ذارم کار کنه. دوستمان گفت خب این به کس دیگه‌ای رجوع میکنه‌ها. مصطفی واعظ گفت ببین من سرم بره نمیذارم این بیاد کار کنه، بابام هم بیاد بگه، باز نمیذارم! ما هم شب برگشتیم تهران.

شما بیشترین پولی که برای یک مستند گرفتید چقدر بوده است؟

بیشترینش برای همان پاراچنار بود که 20 میلیون قرارداد بستیم، یک میلیون مالیات کم شد و ماند 19 میلیون تومان.

با یکی و نیم میلیارد خیلی فاصله داره! این 19 میلیون دستمزد شما بود یا کل هزینه ساخت فیلم؟

کل هزینه. قرار بود 50 دقیقه فیلم تحویل بدیم که می شد دقیقه ای 400 هزار تومان.

یعنی مثلا آن ششصد دلاری که به ژنرال پاکستانی دادید هم از این مبلغ بود دیگه؟

آره دیگه، اصلا حسرت به دلمان موند که به دستیارمون یه دستمزد خوب بدیم! سال 83 یه آقایی برای مستند ایران دقیقه ای یک میلیون و دویست هزار تومان با صدا و سیما قرارداد بست. بعد هم همان کار را به بی‌بی‌سی هم فروخت!

همان کار را؟

بله، بعد ما دستیارمان را بر می‌داریم می‌بریم در پاراچنار در طویله می‌خوابیم و بعد برای سه هفته بهش هفتصد هزار  تومان می‌دهیم!

حسرت بزرگ زندگیتان چیست؟

بزرگترین حسرتم این است که امام را از نزدیک ندیدم. حسرت دیگرم هم حضور نداشتن در جبهه بود.

شما معروفید به تند بودن، از بازداشت و زندان نمی‌ترسید؟

نمی‌خوام شعار بدم ولی من از حق رو نگفتن خیلی می‌ترسم. خیلی می‌ترسم ببینم حق دارد ناحق می‌شود و حرف نزنم. به همین خاطر هم نه، از بازداشت نمی‌ترسم. تا حالا هم در ایران هم خارج بارها بازداشت شدم و انفرادی افتادم.

 آخرین سوال،‌ حزب اللهی ترین مسئول فرهنگی؟

 حضرت آقا!

دیدگاه شما

کانال خبری تلگرامی صبح رزن